این روزها از خواب که پامیشی شروع می کنی به دویدن و تا شب می دویی و آخرشم به نصف کارهایی که داشتی نمی رسی.
دیروز ختم مامان فروغ ِ ریحانه اینا بود. از دیروز تاحالا توی این فکرم که نکنه یه روزی من هم صاحب عزا بشم...
الان باید کمد کتاب هام رو بریزم بیرون و حالش رو ندارم. خدایا قوتی بده. فکر نکم دیگه به شیرینی پزی برسم. یحتمل ما هم بریم توی صف شیرینی فروشی ها
پی نوشت: دیشب بابا با یه درخت بزرگ اومدن خونه که همکارا براشون فرستاده بودن. به بزرگی درخت کریسمسه و برگ هاش همه سوزنی! زهرا هم کلی سیب و ماهی درست کرده آویزونش کرده. رسما درخت کریسمس شده!
این عیدها برای من آقا نمیشود....
نوروز به نور فاطمیه زیباست،روزی تمام سال ما با زهراست/بابردن نام فاطمه(س) فهمیدم،سالی که نکوست ازبهارش پیداست
پیشاپیش سال جدید رو بهت تبریک میگم ثمین جون....
مامان فروغ کیه؟؟
چرا نفوس بد میزنی دیووووونه؟!
بازم عیدت مبارک بانو