روی تخت دراز کشیدم و دارم از گرما هلاک می شم.
حوصله ی باز کردن پنجره اتاقم رو ندارم.
قرص خوردم و خواب آلودم کرده.
رشته ی افکارم دست خودم نیست.
فکرم جاهای خوبِ بد می ره و جاهای بدِ خوب... جاهایی که ترجیح می دم نره...
دلم گرفته. نمی دونم دقیقا از چی یا از کی. بیشتر از خودم... کمتر از دنیا... بیشتر از کارهام.
پی نوشت: نمی دونم چجوری جواب شکوفه رو بدم.
نمیدونم چه حکمتیه این روزا دل منم گرفته دل منم نه از دیگران نه از دنیا از خودم گرفته ...خیلی هم به یادتم...خوب باش