EspOir

کافی است تنها یک سحر بیدار بمانید

EspOir

کافی است تنها یک سحر بیدار بمانید

دل تنگی

اومدم که بگم دلم تنگ شده. بگم وقتی فیلمای بچگیا رو نگاه می کردیم... وقتی ثمین رو می دیدم که هنوز حتی روسری لازم نیست سرش کنه... ثمین رو می دیدم که چه بی خیال دنیا توی حال خونه مامانجونیش می چرخه و مثلا می رقصه و تو حال خودشه... وقتی ثمین رو می دیدم که بدون توجه به معنی حرف هاش شوخی می کنه... ثمین رو که با هیکل گندش میاد رو پای باباش می شینه و باباشم دستاشو میگیره و هی انگشتاش رو نوازش می کنه ... دلم تنگ شد. برای خودم ... برای خونه ی طبقه ی بالای مامانجون اینا... برا ثمینی که شبا از ترس تاریکی خوابش نمی برد و باباش میومد پیشش دراز می کشید تا ثمین خوابش ببره ... برا چراغ خوابی که بابا برام از یکی از ماموریت ها آوردن تا شب ها کنار تختم روشن باشه و از تاریکی نترسم... برای شبایی که مامان شبکاری داشتن و من و سها و بابا بعد شام می رفتیم بیمارستان پیششون بعدشم توی حیاط بیمارستان بازی می کردیم تا خوابمون بگیره و تو راه برگشت تو ماشین غش می کردیم... برا روزای بعد شبکاری که از خواب پا می شدم می دیدم مامان خوابن انقدر می شستم کنارشون تا بیدار بشن.. برای طبقه ی پایین ِ کمدِ اتاق وسطی که خونه ی باربی های ثمین و سها بود و ثمین ِ اول دبستانی برای نیلوفر که مهمونشون بود چند روزی و دلتنگی باباش رو می کرد، روی دیوار با ماژِیک رنگ گلبهی نوشته بود: "باباش رفته به بابل" ... برای تراس بزرگمون که تابستونا با سها در سوراخ تخلیه آبش رو می بستیم و شیلنگ آب رو باز می ذاشتیم تا آب به قوزک پامون می رسید و آی آب بازی می کردیم ... آی آب بازی می کردیم ... حتی شاید برای روزایی دلم تنگ شده باشه که مامان بیمارستان بودن و من از صبح می رفتم خونه مامانجونی و می شستم کنار مامانجونی و حاج خانم پیماندار و سبزی پاک کردنشون رو نگاه می کردم و درد دل هاشون رو می شندیم و هروقتم حواس کسی نبود، می رفتم اتاق خاله و تا می تونستم بهم می ریختم اونجا رو و مامان که از راه می رسیدن و می فهمیدن چقدر از دستم عصبانی می شدن که مگه من نگفتم نرو خونشون ... دلم می خواد. دلم اون ساکه رو می خواد که مامانجونی برام دوخته بودن صبحا برم از بقالی شیر بگیرم بذارم توش و بیام ... دلم می خواد بازم بقیه پولم یه 25تومنی باشه که بهش بگم "ازون پول نو ها" و باهاش یخمک بگیرم تو راه خونه با دندون سعی کنم بازش کنم و نشه.


اصلا چی شد از روی پای بابام بلند شدم ؟ چی شد دیگه منتظر بیدار شدن مامان نموندم ؟


پی نوشت اول: وقتی اون خونه رو تخلیه کردیم، رفته بودم نشسته بودم توی خونه ی باربی های سابقم و گریه می کردم و اصلا دوست نداشتم سوار ماشینمون بشم و به یه آدرس جدید بگم: "خونه"، اون موقع تصور زندگی کردن توی خونه ای که طبقه ی پایینش مامانجونی نباشه برام غیرممکن بود.

پی نوشت دوم: این روزها فقط به این فکر می کنم که تصور دنیایی که توش مامانجونی نباشه .... محاله.


نظرات 1 + ارسال نظر
عسل سه‌شنبه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 20:09 http://ubism.blogfa.com

الهی که مامان جونی ت شفا بگیرن و عمر با عزت داشته باشن.. من که هرجا دست بلند کردم برای شفا، ایشون تو ذهنم بودن خصوصا تو روضه های مادر سادات.. الهی که خود حضرت عنایتی...

منم نفهمیدم چی شد بزرگ شدیم...
ولی من سعی میکنم به دلتنگی هام برای بچگی هام فکر نکنم چون اونوقت عنصر پررنگ خاله م که حالا ندارمش بیقرارم میکنه مث الان که باز بغض دوید توی گلوم...
هععععععی...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد