EspOir

کافی است تنها یک سحر بیدار بمانید

EspOir

کافی است تنها یک سحر بیدار بمانید

خانم اصغری

پیش نوشت: یه پست خیلی طولانی و حوصله سربره. آخرشم چیز خاصی نگفتم :)



تابستون سال 85 بود که اولین بار خانم اصغری اومدن خونمون. اون هم برای بنایی. یعنی چون بنایی خونه رو شروع کرده بودیم ولی مامان سرکار بودن و نمی تونستن بالاسر کارگرا باشن، قرار شد خانم اصغری هرروز بیان خونمون البته از بچگی که توی مهدکودک با کوچکترین دخترشون زهرا هم کلاسی بودم، دیده بودمشون ولی خب تا قبلش برای کار خونه ما نیومده بودن.

این خانم اصغری ما ترکم هستن. از همون روزا که تا اذان می شد می رفتن سر سجاده ی مامان و نمازشونو خیلی قشنگ می خوندن یا میومدن بالاسر کارگرا و اگه بینشون ترک بود باهاش ترکی حرف می زدن و براش غذاهای ترکی درست می کردن بود که عاشقشون شدم. بعد که بنایی تموم شد بازم یه روز درمیون میومدن خونمون که زهرا مهدکودک کمتر بره... بعد هم که تابستون سال 86 که من باید برای کنکور درس می خوندم مامان بهشون گفتن سه شنبه ها که ثمین خونس بیاین پیشش که بشینه سردرس.

همه ی خاطره های من با خانم اصغری از همونجا شروع می شه که سه شنبه ها میومدن توی اتاق من می شستن کنارم و برام قصه های قدیمی می گفتن و خاطرات فامیلی :))) انگار نه انگار که باید حواسشون باشه من درس بخونم مثلا :) اصلا ژانری بود برای خودش، منم که از خدا خواسته، کتابو درس به کنار مینشستم و گوش می دادم...

سه سال پیش بود که یه موتوری از خدا بی خبر زد بهشون و خونه نشینشون کرد...

این خانم اصغری ما خیلی کارش درسته... همکارای بیمارستان میگن که جوونتر که بودن چشمشون از آب مروارید بیناییش رو از دست میده و بعدتر شفاشون رو از امام زمان میگیرن...

عضو بسیج محلشون هم هستش خانم اصغری و تازه کلاس های سواد آموزی هم میرن و دارن قرآن خوندن یاد میگیرن...

اصلا انقده گاها دلم واسشون تنگ می شه که خدا می دونه.

این اواخر چندبار دست به عصا اومدن خونمون کار بکنن... مگه دلمون میومد ما؟ سه تایی می رفتیم تندتند کارا رو می کردیم که زودتموم شه خانم اصغری بشینن.


حالا همه ی این مقدمات رو گفتم که بگم:

دیروز که اومده بودن خونمون، با عمشون اومده بودن که کلا فارسی بلد نبود. من نشسته بودم برای عمه ی خانم اصغری میوه پوست می کندم، ایشونم برای من تعریف می کردن که نماز امام سجاد چندتا قل هو الله داره و نماز امام حسن مجتبی چند تا داره و ... منم که ترکی نمی فهمیدم، سر تکون می دادم و میگفتم : آهان... پس تعداد قل هو الله هاش فرق می کنه...

خلاصه که عمه خانم ارتباط دلی رو با ما رفته بود و یک ساعتی داشت برای من حرف می زد و منم سرتکون می دادم و با لبخند آهان آهان می گفتم.

آخرش که داشتن می رفتن عمه خانم اومد سه بار شونه هام رو بوسید بعدش منو یه بغل محکمم کرد و به ترکی گفتش الهی خوشبخت شی و الهی عاقبت بخیر بشی.


همه ی این قصه ها رو گفتم که اصل پست رو بگم: بعضی وقتا آدم دلش می خواد بمونه توی بغل یه مادربزرگ پیر که حتی زبونش رو هم نمی فهمه و بیشتر از یه ساعت هم ندیدتش. ولی صفای دلش خیلی بهش چسبیده. یه جورایی ارتباط دلی رفته رفته باهاش...


پی نوشت: خانم اصغری دم در بهم گفتن خب حالا عکس دامادو نشون ما نمیدی ؟ عکس توی حرممون رو نشونشون دادم، تا 5 دقیقه داشتن می خندیدن که چقده داماد از تو بلند تره :دی

عـــــــــــــاشقشونم. اصلا وقتی میان خونمون دلم باز می شه.



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد