امشب یهو نشستم پای هارد و فیلم های دیده شده... یک هو چشمم افتاد به بریکینگ دان 1 ...
یاد حرفای دیروزم با یکی از دوستان افتادم. یاد نصیحتایی که داشتم می کردمش...
فیلمو که دیدم فهمیدم که اصل حرفم این بود: وقتی ازدواج کن که کسی رو پیدا کنی که باهاش همه ی کارهایی که روزی به نظرت سخت می رسیدن به آسونی انجام بشن.. کسی که ارزش تغییراتی که براش می کنی رو داشته باشه... کسی که مطمئن باشی هر اتفاقی هر زمانی بخواد بیفته، مثل کوه پشتت وایساده...
و من تمام این حرف ها رو همیشه توی نگاه بلا می دیدم وقتی باباش دستش رو گرفته به سمت جمعیت می بره و داره از استرس میمیره و تا نگاهش به ادوارد میفته ی همه ی غم های عالم از یادش می ره... و همیشه به این فکر می کردم که مگه ممکنه؟ و امشب موقع دیدن فیلم می دیدم که شاید یک ماه بیشتر باشه هربار می بینمش همین حال رو دارم... امشب می دونستم که: بعله، ممکنه.
خوش به حال ادوارد