اول بگم که عید همگی مبارک باشه.
دوم هم اینکه چرا اصلا حال و هوای دلم عیدی نیست؟ شاید آخرین لحظاتی که خوب بودم وقتی بود که توی یه آشپزخونه ی روستایی باصفا داشتم پوست هندونه می تراشیدم. از دیروز بعدازظهر تاحالا حالم خوب نشد که نشد... شاید برا خاطر حال بد زهرا بود... شاید برای یس ی بود که می خواستم برای بابا سید جوادم بخونم و نشد... شاید برای دگایی بود که نرفتم... شاید برای پیاده شدن آقام بود کنار اتوبان... شاید برای آلودگی هوا بودش اصلا... شاید اصلا هیچ ربطی به هیچ کدوم ازینا نداشت...
دیشب تا ساعت 2 و خورده ای نشسته بودم و به این فکر می کردم که چیکار کنم که خوب شم... دیشب برای اولین بار قرآن هم درستم نکرد...
چرا خوب نمی شم؟ امروز که دیگه عیده..
پی نوشت: دیشب که سید گفت میخواد چرت بزنه... بغضم داشت می ترکید که جلوش رو گرفتم.. شاید باید می ذاشتم خالی بشه دلم اصلا... شاید باید زنگ می زدم صداش رو می شنیدم...
شاید واسه این بود که دلم تو امامزاده وا نشد
شاید واسه این بود که نشستیم(فتحه نون) سه نفری پای یه سنگ و بعد از عمری با هم حرف بزنیم
چرا بند نمیاد؟
شاید واسه اینکه وقت نشد معرفیت کنم
شاید واسه اینکه نگفتم آخه چرا رفتی اینقدر زود؟
این عروسته
پا شو الان که وقت خوابیدن نیست
واسه اینکه جاش پر نمیشه
واسه اینکه دلم گرفته
چن روزه میام ونیستی ،ینی چیزی ننوشتی...دلم تنگ شده بود گفتم حالی بپرسم
هرجاهستی موفق باشی