یه وقت به خودت می آی و می بینی که بعد چندماه برنامه ریزی و آرزو پاشدی اومدی کلاردشت با یه عـــالمه از کسایی که دوستشون داری، ولی شبونه دل درد رو بهانه می کنی و به هرقیمتی که شده با هر بدبختی و زحمتی برمی گردی تهران که جمعه ظهر با یکی بری سینما!
اون موقعه که می فهمی کار از کار گذشته...
اون موقعه که می فهمی دلت جایی گیره
پی نوشت اصلی: و قند توی دلت آب می کنن وقتی پای تلفن بهش می گی که الان تهرانم و از تعجب شاخ درمیاره و یهو بهت می گه: خیلی خوشحالم کردی که اومدیــــــا... اصلا فکرشم نمی کردم بیاین.
پی نوشت دوم: گاها دل تنگ می شم برای اون روزهای بلاتکلیفی...
به قول یه بنده خدایی:"هیییییععع"
ما درس سحر در ره میخانه نهادیم
محصول دعا در ره جانانه نهادیم
در خرمن صد زاهد عاقل زند آتش
این داغ که ما بر دل دیوانه نهادیم
سلطان ازل گنج غم عشق به ما داد
تا روی در این منزل ویرانه نهادیم
در دل ندهم ره پس از این مهر بتان را
مهر لب او بر در این خانه نهادیم
در خرقه از این بیش منافق نتوان بود
بنیاد از این شیوه رندانه نهادیم
چون میرود این کشتی سرگشته که آخر
جان در سر آن گوهر یک دانه نهادیم
المنه لله که چو ما بیدل و دین بود
آن را که لقب عاقل و فرزانه نهادیم
قانع به خیالی ز تو بودیم چو حافظ
یا رب چه گداهمت و بیگانه نهادیم
هیچم دلتنگی نداره...
روزهای بلاتکلیفی رو میگم!
هعععععععی...