سلام
شاید خیلی چیزها از همان شبی شروع شد که من بودم و یک سبد گل بزرگ و هزاران هزار فکر عجیب و غریب... من بودم و ترس. ترسیده بودم. به دلیلی نامعلوم و به جز شما دست آویزی نداشتم. نشسته بودم و به پنجره ی خیس اتاقم خیره شده بودم، اسم نوه زاده ی بزرگوارتان را بلند صدا می زدم و کمک می خواستم. نمی دانستم دقیقا چرا، ولی شکی بسیار محکم تر از اطمینان در دلم جای گرفته بود و هـیچ دست آویزی برای خلاصی نداشتم جز دراز کردن دستم به سمت شما... التماستان می کردم به فرزندی قبولم کنید و در حقم پدری کنید که در خودم صلاحیت تشخیص خیر و صلاح خود را نمی بینم.
یک سال گذشت و تمام این یک سال را دست در دست شما طی کردم. این یک سال به جای پادوچرخه زدن توی اقیانوس، سوار کشتی نجاتتان بودم و مرا به بهترین ساحل ها رساندید...
دوباره تولدتان شده... دوباره شب عیدی گرفتن رسیده... امسال عیدی من همین باشد که عیدی سال پیشم را از من نگیرید.
امسال عیدی مرا "دخترتان ماندن" کنید.
عیدتان مبارک
چقد این اتاقک مجازی بوی تورو میده..
دلتنگتم آبجی خانوم..