رفتم نشستم تا بابا نمازشون تموم
شه بهشون بسپرم صبح بیدارم کنن، از دیدنشون خسته نمی شدم. بعدش صورتشون رو
بوسیدم، دلم می خواست همونجا محکم برم تو بغلشون و تتمه ی گریه هایی که
کنار زهرا کردم رو به اجرا برسونم... تازگی ها بابا رو که می بینم بغضم می
گیره. باورم نمی شه قراره از خونشون برم...
خدا برامون حفظشون کنه