گاها تلخی به وجودت رسوخ می کنه... دست و پات یخ می کنه، خطوط صورتت درهم می شه، وقتی همه می رن مدرسه و دانشگاه و اداره، تو هم تنها و بی حوصله می شی، تمام پنجره های خونه رو می بندی، یه جفت جوراب پشمی گرم می پوشی،زیپ ژاکتی که از دیشب تنت کرده بودی رو تا آخر می کشی بالا، روی تخت اتاقت می شینی و آدم هایی رو که توی پارک تردد می کنن می شمری و یاد 20 ساعت پیش میفتی که توی مغازه روی پله ها، جایی که گوشیت آنتن بده نشسته بودی و همین جور به گوشیت نگاه می کردی و هزار و یک، هزار و دو می شمردی .... تا برسی به شصت و ساعت گوشیت نشون بده که یک دقیقه ی دیگه هم گذشت...
قرآن بخوان.
پی نوشت: همیشه منتظر بودم این پاییز برسه. یه پاییز دو نفره...
ادبیات این پست فوق العاده است بانو
توصیفت حرف نداره
به تصویر کشیدن صحنه ها و احساست بی نظیره
شاید واسه همینه که چشام خیس شدن
قول بدیم هیچ وقت همدیگه رو منتظر نذاریم
هیچ وقت
هیچ وقت
فقط 18 روز دیگه
سلام...من همون باران قدیمم، کلی سورپرایز شدم اینجا اومدم. بگذریم از اینکه جفتمون حسابی بیمعرفتیم...عروس خانوم؟؟ به به به ... جدا جدا خوشحالم.
سال
هنوزم میخونم وبلاگتو .. هر روز .... روزای بدیه این روزا برا من.. دعام کن.. خوشبخت بشین ایشالا
ینی انقققققققد خوشحالم برات که نگوووووووو
برای پاییزی که بالاخره رسید
برای آرامشی که ایشالا روز به روز بیشتر بشه
برای محمدباقر که قراره فدایی تربیت بشه...
برای دلت که این روزا شاده و اصن طاقت ناراحتی شو ندارم...
برای همه چی.
...و یه دعای از ته دل:
الهی که
امام زمان
تو مجلس تون
حضور پیدا کنن
اشک دویده تو چشام.. حتما میان یقین دارم... دعوتشون کنین حتما.