EspOir

کافی است تنها یک سحر بیدار بمانید

EspOir

کافی است تنها یک سحر بیدار بمانید

امام رضای بیست و نهم

سلام.

صبحتون بخیر.

از بعد اذون تاحالا یه ساعتی می شه که فکر اومدن به حرمتون... پا گذاشتن به مسجد گوهرشاد... نشستن توی صحن انقلاب روبروی گنبدتون و همینجوری نگاش کردن... سلام کردن به خادم هاتون... لبخند زدن به بچه های توی رواق ها و آبنبات دادن بهشون چشمام رو خیس کرده. دلم اونقده رواق پایین پا رو می خواد... که حتی از تصور توی ماشین نشستن و راه افتادن سمت مشهد انگاری قند توی دلم آب می شه...

آقا دستم رو از همین تهران ِ خودمون می گیرید؟

آقا بابای اول و آخر ما خودتونید...

دست دخترتون رو رها نکنید این روزها...

دخترا گاها شیطونی می کنن... اشتباه می کنن... گول شیطون رو می خورن... باباها ولی رهاشون نمی کنن.

بابا تنهام نذارین. بدون شما هیچ کسی رو ندارم...

امداد خودرو

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

جمعه عصر


هفت بار نوشتم و پاک کردم. ازین هفت تا چندین تاش شاید بد بودن و چندتاش هم خوب... نه خوب هاش قابل گفتن بودن و نه بد ها رو درست می تونستم بنویسم.


You know I can not hide ... You're the very thing UnWinding me ...


امام خودم چهاردهم

سلام

خیلی وقته ننوشتم براتون.

از بچگی مامان می گفتن وقتی می خواین گریه کنین، برا امام حسین گریه کنین...

دیشب از فکر اینکه یه روز پسرم رو توی بغل بگیرم و بهش یاد بدم که پسر ِ من و همه ی پسرهای عالم باید فدای پسرهای امام حسینشون بشن، انقدر چشمم سوخت و خیس شد که نفهمیدم چجوری و کی خوابیدم...

امشبم نشستم واسه خودم روضه ی امام ِ زمانم رو می خونم...

هه

خنده دار نیس؟ خب دلت از جای دیگه پره... چشمت از جای دیگه کاسه اشک شده... چرا مارو بهونه می کنی وقت ریختنشون؟

می دونم از جای دیگه پر شده... دوس دارم برای شما خالیش کنم ولی.

می دونم ارزش نداره... ولی ما که جز همین بی ارزش ها چیزی نداریم که آقا...

نمی گم قبول کنین.... نمی گم رد نکنین ... میگم...  اگه می شه .... لطفا... منت بذارین، موقع رد کردنش، یه لحظه فقط نگام کنین...



پیشخوان

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

دل تنگی

اومدم که بگم دلم تنگ شده. بگم وقتی فیلمای بچگیا رو نگاه می کردیم... وقتی ثمین رو می دیدم که هنوز حتی روسری لازم نیست سرش کنه... ثمین رو می دیدم که چه بی خیال دنیا توی حال خونه مامانجونیش می چرخه و مثلا می رقصه و تو حال خودشه... وقتی ثمین رو می دیدم که بدون توجه به معنی حرف هاش شوخی می کنه... ثمین رو که با هیکل گندش میاد رو پای باباش می شینه و باباشم دستاشو میگیره و هی انگشتاش رو نوازش می کنه ... دلم تنگ شد. برای خودم ... برای خونه ی طبقه ی بالای مامانجون اینا... برا ثمینی که شبا از ترس تاریکی خوابش نمی برد و باباش میومد پیشش دراز می کشید تا ثمین خوابش ببره ... برا چراغ خوابی که بابا برام از یکی از ماموریت ها آوردن تا شب ها کنار تختم روشن باشه و از تاریکی نترسم... برای شبایی که مامان شبکاری داشتن و من و سها و بابا بعد شام می رفتیم بیمارستان پیششون بعدشم توی حیاط بیمارستان بازی می کردیم تا خوابمون بگیره و تو راه برگشت تو ماشین غش می کردیم... برا روزای بعد شبکاری که از خواب پا می شدم می دیدم مامان خوابن انقدر می شستم کنارشون تا بیدار بشن.. برای طبقه ی پایین ِ کمدِ اتاق وسطی که خونه ی باربی های ثمین و سها بود و ثمین ِ اول دبستانی برای نیلوفر که مهمونشون بود چند روزی و دلتنگی باباش رو می کرد، روی دیوار با ماژِیک رنگ گلبهی نوشته بود: "باباش رفته به بابل" ... برای تراس بزرگمون که تابستونا با سها در سوراخ تخلیه آبش رو می بستیم و شیلنگ آب رو باز می ذاشتیم تا آب به قوزک پامون می رسید و آی آب بازی می کردیم ... آی آب بازی می کردیم ... حتی شاید برای روزایی دلم تنگ شده باشه که مامان بیمارستان بودن و من از صبح می رفتم خونه مامانجونی و می شستم کنار مامانجونی و حاج خانم پیماندار و سبزی پاک کردنشون رو نگاه می کردم و درد دل هاشون رو می شندیم و هروقتم حواس کسی نبود، می رفتم اتاق خاله و تا می تونستم بهم می ریختم اونجا رو و مامان که از راه می رسیدن و می فهمیدن چقدر از دستم عصبانی می شدن که مگه من نگفتم نرو خونشون ... دلم می خواد. دلم اون ساکه رو می خواد که مامانجونی برام دوخته بودن صبحا برم از بقالی شیر بگیرم بذارم توش و بیام ... دلم می خواد بازم بقیه پولم یه 25تومنی باشه که بهش بگم "ازون پول نو ها" و باهاش یخمک بگیرم تو راه خونه با دندون سعی کنم بازش کنم و نشه.


اصلا چی شد از روی پای بابام بلند شدم ؟ چی شد دیگه منتظر بیدار شدن مامان نموندم ؟


پی نوشت اول: وقتی اون خونه رو تخلیه کردیم، رفته بودم نشسته بودم توی خونه ی باربی های سابقم و گریه می کردم و اصلا دوست نداشتم سوار ماشینمون بشم و به یه آدرس جدید بگم: "خونه"، اون موقع تصور زندگی کردن توی خونه ای که طبقه ی پایینش مامانجونی نباشه برام غیرممکن بود.

پی نوشت دوم: این روزها فقط به این فکر می کنم که تصور دنیایی که توش مامانجونی نباشه .... محاله.