EspOir

کافی است تنها یک سحر بیدار بمانید

EspOir

کافی است تنها یک سحر بیدار بمانید

تشنه

دیروز اولی که داشتم به هوش میومدم، هنوز چشمام رو باز نکرده بودم ... گلوم از زور خشکی می سوخت ... خیلی بد می سوخت .. به زور صدام در میومد .. چشمامم هنوز قدرت نداشتم باز کنم . زیر لب ناله می کردم آب آب .. گویا دکتر گفته بوده تا 4 ساعت بعد عمل نباید چیزی بخوره، حتی آب .. خاله و مامانم نوبتی لبم رو تر می کردن آب می زدن به لبام که تشنگیم کمتر بشه. یهو از زور تشنگی بغضم گرفت زدم زیر گریه .. حالا توی اون حال بی حسی بی هوشی منگی روضه ی امام حسین می خوندم واسه خودم توی گودی قتلگاه... عجب چیزیه این تشنگی...

متی نصر الله؟

ازون آیه های خیلی خوبیه که عاشقشونم ... الا ان نصر الله قریب


ام حسبتم ان تدخلوا الجنه ولما یاتکم مثل الذین خلوا من قبلکم مستهم الباساء والضراء وزلزلوا حتی یقول الرسول والذین آمنوا معه متی نصر الله الا ان نصر الله قریب



تیپ یک تیپ دو تیپ من

منتظر همین فاصله بودم. منتظر همین سکوت. منتظر همین خلاء. منتظر همین تنهایی. و حالا دارم ازش می ترسم. می دونی و می دونم که باید تصمیمم رو بگیرم و می دونم و می دونی که نمی تونم بگیرم. چه توی شلوغی، چه توی خلوتی.


اصن بذار اینجوری بگم: مدرسه که بودیم چند وقت یه بار یه تست می دادیم می گفتش کدوم نیم کره مغزمون غالبه و این حرفا ... هنوزم چند وقت یه بار یه ایمیلی میاد که یه تستی داره تو همین مایه ها. همیشه نتیجه ی همه ی این تست ها این بود که من همیشه در تعارض بوده ام و هستم. اصلا فرض کنیم این تست ها ربطی به نیم کره های مغزی ندارن. این رو ولی نمی تونیم رد کنیم که تیپ سوال ها و جواب هاشون طوری هستن که آدم هایی رو به دوسته تقسیم می کنن.. کسایی که تیپ یک هست جواب هاشون و کسایی که تیپ دو هست. و من همیشه وسط این دوتا تیپ بودم. 


یا مثلا یه جور دیگه بگم: فرقی نداره توی سکوتی باشم که همیشه آرزوش رو داشتم یا همچنان توی شلوغ پلوغی روزمرگی گم شده باشم... فرقی نداره توی همین خلاء ذهنی باشم یا همچنان مغزم پر از اتفاقات عجیب غریب شده باشه.. فرقی نداره که تنها باشم یا کسی راهنماییم بکنه ... فرقی نداره. من همیشه از انتخاب می ترسم و این ترسم به خاطر ترسو بودنم نیست ... واسه خاطر ندونستنه .. به خاطر نخواستن .. به خاطر روشن نبودن تکلیفی که روشن بودنش یه دردسره و نبودنش 4 دردسر ...


مخلص کلام هم اینکه 78.6 درصد کارهای زندگیم رو دیگران بهم گفتن انجامشون بدم ... 78.6 درصد اوقات خودم نمی دونستم چی می خواستم... چی بهتره برام ...


و چکیده ی کلامم این می شه که: این هم روش( به سکون و).


بابای محیا رفتن

براشون فاتحه بخونید لطفا.

غصه

صبح از خواب پاشدم رفتم خونشون .. تا بعد نماز ظهر اونجا بودم، از وقتی که برگشتم نه حس درس خوندن دارم نه حس حرف زدن نه حس خوابیدن نه حس هیچی ... تنها کار مفیدم یاسین خوندن بوده...

ازم قول گرفته فردا هم برم پیشش. فردا صبح که پاشم قول دادم برم یه سر اونجا ...

بابای محیا

دعا کنید براشون ... برای بابای محیا دعا کنید. لطفا

پـــوزخند

رب انی لما انزلت الی من خیر فقیر

گفته بودم هوا که نمدار می شود بهانه جور می کنم و تنهایی بیرون می زنم ؟ شیشه های مایشن را پایین می دم و گازش را میگیرم و میرم؟ امشب هم اولین برق که زد .. هنوز رعد را نشنیده بودم که پشت فرمون نشسته بودم...

رب انی لما انزلت الی من خیر فقیر

این سری بهانه جور نکردم حتی ... کار داشتم. خواستم که بیرون بروم.. یک هو نمناک شد. اولین قطره که روی صورتم افتاد، در را بستم، گفتم هه.

رب انی لما انزلت الی من خیر فقیر

رفتم پیش محیا ... حال پدرش همان است که بود ... گفت آب تربت برده ایم امروز برایش... بگذریم ازین که محیا می گوید ربطی به جانبازی پدرم ندارد این خون ریزی ها ... پدرش خیـــــلی حق گردن ما دارد.. می گفت این اواخر دیگر حال حرف زدن هم ندارد.. می گفت مادرم می گوید آقا جلال... حرف بزن حداقل چهار کلام ...

رب انی لما انزلت الی من خیر فقیر

در حیاط را که باز کردم، قطره های درشت درشت کوبیدند توی صورتم .. محکم ! این سری محلشان هم نذاشتم. نشستم پشت فرمون دوباره. شیشه هایم تا ته پایین بود، دادمشان بالا.. ولی مگر کوتاه میامدند؟ از همان سوراخ کوچک بالای شیشه می پریدند جلوی چشمم می گفتند: وقت استجابت است ثمین ... برکت... رحمت اینجاست ...


شیشه را تا آخر کشیدم بالا.


رب انی لما انزلت الی  من خیر فقیر



پی نوشت اول: سلام، جان همه ی ما با هم به فدایتان، می شود بابای محیا را دعا کنید؟ از آن سید های نازنین هستند... از آن ها که نیم ساعت هم صحبتشان می شوی، نه ! اصلا یک ربع باهاشان توی یک ماشین می شینی، حض می کنی.. شارژ می شوی. از قبل از روز تولدتان بستری شدند... شما هوایشان را داشته باشید. لطفا. ممنون.

پی نوشت دوم: شما هم برای باباش دعا کنید لطفا ...

پی نوشت سوم: این شب ها ... نمی دانم چرا اینجوری شده اند. نه. می دانم. خوب هم می دانم.

پی نوشت چهارم: از همان قبل ظهری که زنگ زدم و حال پدر محیا را شنیدم... بغض اینجای گلویم گیر کرده. منتظرم چراغ بقیه ی اتاق ها خاموش شود.