EspOir

کافی است تنها یک سحر بیدار بمانید

EspOir

کافی است تنها یک سحر بیدار بمانید

و اما بنعمت ربک فحدث

بسمه


قسم به روشنایی صبح

قسم به شب وقتی آرامش می گیرید

که خدای تو، نه رهایت کرده و نه با تو دشمن است

و فردای تو بهتر از امروز است

که به زودی جوری به تو می بخشد که راضی می شوی


مگر هم او نبود که یتیمت یافت و سرپناهت داد؟

مگر خودش نبود که تو را گمراه دید و هدایتت کرد؟

مگر پس از فقرت بی نیازت نکرد؟


{و تنها سه چیز از تو خواست}


یتیم را آزار نده ... کسی را که از تو چیزی می خواهد رد نکن ... و از این نعمت ها که به تو بخشیده سخن بگو.




پی نوشت: ظهر روز عید غدیر، وقتی توی ماشین نشستم و گفتم قرآن بذار، شروع کرد به خواندن این سوره، یک هو دل سردم گرم شد.


پی نوشت دوم: وقتی می گفت "فاما الیتیم فلا تقهر" ناخودآگاه یاد محیای سادات افتادم که اولین عید بعد از پدرش را تجربه می کند، فورا زنگ زدم تبریک بگویم... گفتم جای بابا خالی نباشد.. سکوت تلخی کرد و گفت عیدت مبارک.


مشکل نشیند



مرجان دلم را که این مرغ وحشی

ز بامی که برخواست، مشکل نشیند



عید غدیر



استخیر الله برحمته خیرته فی عافیته



پی نوشت اول: عیدیم رو گرفتم. گویا به زودی میام به دیدنتون بابا. به خدا دلم تنگه. به خدا دلم بنده گنبد طلایی شماست.


پی نوشت دوم: یه بسته قرص اومده روی پاتختیم.




اطلسی ها

زنگ زدم و حرف زدیم، تمام مدت این ریتم توی ذهنم دوره می شد: رفتی و منو سپردی به زوال اطلسی ها


نمی دونم بیشتر خوشحالم ازین که حرف زدیم و یا ناراحتم از حرفایی که زده می شد یا خوشحالم از حرفایی که باید زده می شد و بالاخره زده شد یا چی .... هزاران هزار احساس مختلف توی ذهنم بود.



ولی درکل خوشحالم که صدای هانی رو شنیدم دوباره.

دیگر مگرش به خواب بینم

دیشب خواب معصومه رو دیدم.

زیارت به نیابت



دیشب که پست فاطمه رو دیدم فهمیدم وقتی شکوفه ببرتم اونجا با چیزی مربوط به نجف روبرو خواهم بود.

منتظر نجف بودم.

وقتی دست به پرچم می مالیدم، بغض داشتم ولی چون تقریبا منتظر همچین چیزی بودم، اشکی جاری نشد.

ولی وقتی روم رو برگردوندم و پارچه های سامرا رو دیدم، یهو دلم، دستم، تنم لرزید. مو به تنم سیخ شد. وقتی آقاهه صندلی رو کنار برد و جلو رفتم، پاهام می لرزیدن. وقتی پارچه ها رو به صورتم می مالیدم، چشمام خیس خیس بودن. بدون اینکه فهمیده باشم حتی.



من هنوز سامرا نرفته ام.

هنوز.

شاید هرگز نرم حتی.

حتی.

شاید.



همه ی این ها رو بذارین یه طرف، شب که اومدم و دیدم ایمیل شده که امروز زیارت به نیابت از من انجام شده توی نجف ... احساس اون لحظم رو بذارین یه طرف دیگه.


السلام علیک یا ولی الله السلام علیک یا امیرالمومنین، یا علی ابن ابی طالب و رحمه الله و برکاته




توبه


یا ایها الذین آمنوا توبوا الی الله توبه نصوحا عسی ربکم ان یکفر عنکم سیئاتکم و یدخلکم جنات تجری من تحتها الانهار


اگر ایمان دارید به سوی خدا بازگردید. بازگشتی خالصانه ... چه بسا پروردگارتان گناهانتان را بریزاند و شما را وارد بهشت هایی کند که از زیر آنها نهرهایی روان است.



چه بسا بخشیده شوید. اگر خالصانه بازگردید. اگر بازگردید. اگر ایمان دارید. بازگردید. خالصانه بازگردید. چه بسا بخشیده شوید.



کوچک

خراب ام جناب .. خرااااب


این منم زدن ها یک روز آتش به زندگیم خواهد زد...

این منم زدن ها یک روز زندگی برایم نخواهد گذاشت...

این منم زدن ها...


خدای من اما گواه است

به جز او نه کسی دارم و نه امیدی

خدای من شاهد است بر هر آنچه در این قلب بی ظرفیتم می گذرد...

هر انسانی اندازه ای دارد...


من ثابت کردم بی اندازه حقیرم

دخیل

میگن یه بزرگی ( الان بیشتر آقای بهجت توی خاطرم هستن ولی نمی تونم بگم ایشون چون مطمئن نیستم ) یه دستمال خاص برای گریه هاشون داشتن، هروقت می خواستن برای امام حسین گریه کنن، اشک هاشون رو با اون دستمال پاک می کردن و بعدهم خواستن اون رو باهاشون دفن کنن.


مقنعه ی نماز ما هم تقریبا همچین چیزیه.. مقنعه و چادر نمازم. یادتون باشه.

پاییز 91

عمر چه سریع می گذرد ...

انگار همین دیروز بود که خسته از هیاهوی تابستانی که به زور گذرانده بودمش... به مهر پناه بردم و درس و سیگنال ها و سیستم ها.

دوباره سلام می کنیم مهر. امسال اما به گمانم... با هرسال فرق می کند همه چیز.

تنهایی و اضطراب

از ظهر تاحالا یه عالمه اسمس زدم...

حتی زنگ زدم با فاطمه یه ساعت حرف زدم...

ولی هنوز احساس تنهایی مذمن داره می کشتم ...


I feel sooooooooooooooooooooooo alone that I think I can not stand it any more


وسط حرف زدن با مامان یهو زدم زیر گریه. مامان میگن داریم حرف شادی می زنیم... گریه چرا ؟

اصلا نمی دونم چمه.

دارم از استرس می میرم. می شه تموم شه؟


حیاط وسط لابی

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

ابرار


تَعْرِفُ فِی وُجُوهِهِمْ نَضْرَةَ النَّعِیمِ ...


بیست و چهارمین آیه از سوره ی مطففین، درحال توصیف نیکوکاران در بهشت


می گن مومن همین الان هم در بهشته... می گن... و منم شنیدم... و ... دیدم.


امروز این آیه رو که دیدم ناخودآگاه یاد دونفر خاص افتادم.

یه بارم راجع به نماز خوندن پشت سر آدما پست نوشته بودم... نمی خوام دوباره بخونید، برای همین لینک نمی دم... ولی اون بار هم همین رو گفتم که بعضی ها با بعضی ها فرق دارن... پشت بعضی ها نماز که می خونی، می چسبه...


امروزم وقتی این آیه رو دیدم یاد همون بعضی ها افتادم...


آدم وقتی به صورت نیکوکار جماعت نگاه می کنه.... حس می کنه داره به خود بهشت نگاه می کنه


پی نوشت: تبسمک لاخک صدقه که می گفتی همین بود رفیق.


پی نوشت بعدی: یه بارم قرار بود یه ایمیل بزنم بهش با همین مضمون ها... یه چیزی تو مایه های اینکه آدم باید شبیه ترین مردم به امامش باشه و اینا... خلاصه اینم بذار پای همون رفیق


پی نوشت آخر: هنوز اون پستی که باید بنویسمو ننوشتم.



صحیفه سجادیه

یکی از دعاهای آخر صحیفه دعایی هست که برای خواستن چیزی با اصرار هستش. امسال توی اعتکاف بعد عمری می خواستم با اصرار یه چیزی رو از خدا بخوام، بلد نبودم چجوری باید اصرار کرد. باز کردم صحیفه رو که بخونم و یاد بگیرم.. یکی از دوستان اومد و دید و گفت اینو برای چی می خونی؟ می خوای شوهر کنی؟ خلاصه شــــــــــــــــروع کردش به دست انداخت من، منم کم نیاوردم گفتم آره... می گن برای شوهر کردن باید روزی چند بار این دعا رو بخونی و قبلشم باید یه دعای توسل بخونی و ..... خلاصه تا تونستم ازین حرفا زدم که دور هم بخندیم.


یک ماه بعدش این بنده ی خدا زنگ زد خونمون، گفتش دوستش برای ازدواج با مشکلاتی مواجه بوده و این حرفا، دوست ماهم برگشته به طرف گفته که آره من از یکی شنیدم باید این دعا از صحیفه رو روزی چند بار بخونی و قبلشم توسل کنی به ائمه و .... بعد می خواستش از من بپرسه دعای چندم صحیفه بوده و دقیقا روزی چندبار باید چطوری خونده بشه ... یعنی منو میگید... موندم یه لحظه!

گفتم نه بابــــا... من شوخی کرده بودم و این ها.. گفتش یعنی دعاش جواب نمیده؟؟ دوست من پاشده رفته صحیفه رو خریده برای این دعا !!



دیگه من چیزی نمی گم که نظر شخصیم باشه و این ها...

شما خودتون هرجوری دوست دارید به قضیه نگاه کنید.


پی نوشت: صحیفه ی سجادیه محشر است.

امام رضا

سلام. صدایم کردید. آمدم... همان جایی نشسته بودم که پارسال دستم را گرفتید...



پی نوشت اول: دیروز از باب الرضا که وارد شدم، اولین قدم را که گذاشتم درون صحن جامع، گفتم به نیابت از بهاره، شکوفه و فاطمه آمده ام.


پی نوشت دوم: دیروز مثل یک رویا بود...


پی نوشت سوم: می تونستم این پست رو از کافی شاپ باب الجواد بنویسم، ولی دلم نیومد نیم ساعت هم حرم رو ترک کنم...


پی نوشت چهارم: بهترین تولد دنیا بود. و یکی از بهـــــترین روز های زندگیم.


پی نوشت پنجم: موقع برگشت توی هواپیما خانومه ازم پرسید دیروز دیدی حرم چقدر شلوغ شده بود؟ گفتم من امروز صبح اومدم. پرسید اینجا دانشجویی که صبح اومدی شب برمیگردی؟ گفتم نه، امروز تولدم بوده، کادو بهم بلیت رفت و برگشت دادن. گفت چه شوهر خوبی داری. گفتم ندارم، دوستام بهم کادو دادن ... خانومه گفت: عجب دوستاییییی...


پی نوشت ششم: دیروز 9 بسته دستمال جیبی تمام کردم... مگر این اشک بند می آمد؟ از لحظه ای که هواپیما از زمین تهران کنده شد گریه کردم، تا وقتی تاکسی جلوی در فرودگاه مشهد پیاده ام کرد.




آخرین پی نوشت: گاهی اوقات آرزوهامون اتفاق نمی افتند، ولی اتفاقاتی که می افتند صدها برابر از آرزوهامون بهترن...

دلم برای پی نوشت نویسی تنگ می شه حتی...


خداحافظ