EspOir

کافی است تنها یک سحر بیدار بمانید

EspOir

کافی است تنها یک سحر بیدار بمانید

أَلَمْ یَجِدْکَ یَتِیمًا فَآوَى 3




وَوَجَدَکَ ضَالًّا فَهَدَى






أَلَمْ یَجِدْکَ یَتِیمًا فَآوَى 2




مَا وَدَّعَکَ رَبُّکَ وَمَا قَلَى




أَلَمْ یَجِدْکَ یَتِیمًا فَآوَى




وَلَسَوْفَ یُعْطِیکَ رَبُّکَ فَتَرْضَى










اسمع و افهم یا ثمین بنت مجید

هل انت علی العهد الذی فارقتنا علیه من شهاده ان لا اله الا الله وحده لا شریک له و ان محمد صل الله علیه و آله عبده و رسوله و سید النبیین و خاتم المرسلین و ان علیا امیرالمومنین و سید الوصیین و امام افترض الله طاعته علی العالمین و ان الحسن و الحسین و علی بن الحسین و محمدبن علی و جعفربن محمد و موسی بن جعفر و علی بن موسی و محمدبن علی و علی بن محمد و الحسن بن علی و القائم الحجه المهدی صلوات الله علیهم ائمه المومنین و حجج الله علی الخلق اجمعین و ائمتک هدی ابرار ...

یا ثمین بنت مجید اذا اتاک المکان المقربان رسولین من عند الله تبارک و تعالی و سئلاک عن ربک و عن نبیک و عن دینک و عن کتابک و عن قبلتک و عن ائمتک فلاتخف و قل فی جوابهما، الله جل جلاله ربی و محمد صلی الله علیه و آله نبیی و الاسلام دینی و القرآن کتابی و الکعبه قبلتی و امیرالمونین علی بن ابی طالب امامی و الحسن بن علی المجتبی امامی و الحسین بن علی الشهید بکربلا امامی و علی زین العابدین امامی و محمد باقر علم النبیین امامی و جعفر الصادق امامی و موسی الکاظم امامی و علی الرضا امامی و محمد الجواد امامی و علی الهادی امامی و الحسن العسکری امامی و الحجه المنتظر امامی هؤلاء صلوات الله علیهم اجمعین ائمتی و سادتی و قادتی و شفعائی بهم اتولی و من اعداهم اتبرء و فی الدنیا و الاخره ثم اعلم یا ثمین بنت مجید ان الله تبارک و تعالی نعم الرب و ان محمدا صل الله علیه و اله نعم الرسول و ان امیرالمونین علی بن ابیطالب و اولاده الائمه الاحدعشر نعم الائمه و ان ما جاء به محمد صل الله علیه و آله حق و ان الموت حق و ان سوال منکر و نکیر فی القبر حق و البعث حق و النشور حق و الصراط حق و المیزان حق و تطائر الکتب حق و الجنه حق و النار حق و ان الساعه اتیه لا ریب فیها و ان الله یبعث من فی القبور.

افهمت یا ثمین بنت مجید ؟

ثبتک الله بالقول الثابت هداک الله الی صراط مستقیم عرف الله بینک و بین اولیائک فی مستقر من رحمته

اللهم جاف الارض عن جنبیه و اصعد بروحه الیک و لقه منک برهانا

اللهم عفوک عفوک

رب ادخلنی مدخل صدق و اخرجنی مخرج صدق وجعلنی من لدنک سلطانا نصیرا

رب ادخلنی مدخل صدق و اخرجنی مخرج صدق و جعلنی من لدنک سلطانا نصیرا

رب ادخلنی مدخل صدق و اخرجنی مخرج صدق و جعلنی من لدنک سلطانا نصیرا

رب ادخلنی مدخل صدق و اخرجنی مخرج صدق و جعلنی من لدنک سلطانا نصیرا

رب ادخلنی مدخل صدق و اخرجنی مخرج صدق و جعلنی من لدنک سلطانا نصیرا

رب ادخلنی مدخل صدق

و اخرجنی مخرج صدق

و جعلنی من لدنک سلطانا نصیرا


که اگه تو به درستی واردم نکنی، خودم نمی تونم به نیکی وارد بشم ... به نیکی خارج بشم ...

که بدون تسلطی که تو بر من داشته باشی من کاری از دستم برنمیاد که...

خدایا من از نکوهیده ترین بندگانی نیستم که اون هارو بخشیدی و در رحمتت رو به روشون باز کردی

پس منو از درگاهت نرون... می دونی که جز تو ندارم

آخرین نفس ها

تنها چهار مغرب دیگر مانده. تنها چهار حدیث، تنها چهار دعا، تنها چهار نگاه.

تنها چهار سحر مانده. تنها چهار امید، تنها چهار سلام .. . تنها چهار جواب.

تنها 5 مغرب مانده


ای کسی که گره ی کارهای فروبسته به سرانگشت تو گشوده می شود و ای آن که سختی دشواری ها با تو آسان می گردد و ای آن که راه گریز به سوی رهایی و آسودگی را از تو باید خواست.

سختی ها به قدرت تو به نرمی گرایند و به لطف تو اسباب کارها فراهم آیند. به قدرت تو قضا به انجام رسد و چیزها به اراده تو موجود شوند

و درخواست تو را بی آن که بگویی فرمان برند و از آنچه خواست تو نیست بی آن که بگویی روی گردانند.

تویی آن که در کارهای مهم بخوانندش و در ناگواری ها بدو پناه برند. هیچ بلایی از ما برنگردد مگر تو آن بلا را بگردانی و هیچ اندوهی برطرف نشود مگر تو آن را از دل برانی.

ای پروردگار من اینک بلایی به سرم فرود آمده که سنگینی اش مرا به زانو درآورده است و به دردی گرفتار آمده ام که با آن مدارا نتوانم کرد.

این همه را تو به نیروی خویش بر من وارد آورده ای و به سوی من روان کرده ای.

آنچه تو بر من وارد آورده ای هیچ کس باز نبرد و آنچه تو به سوی من روان کرده ای هیچ کس برنگرداند. دری را که تو بسته باشی کس نگشاید و دری را که تو گشوده باشی کس نتواند بست. آن کار را که تو دشوار کنی هیچ کس آسان نکند و آن کس را که تو خوار گردانی، کسی مدد نرساند.

پس بر محمد و خاندانش درود فرست. ای پروردگار من، به احسان خویش درِ آسایش به روی من بگشا و به نیروی خود، سختی اندوهم را درهم شکن و در آنچه زبان شکایت بدان گشوده ام به نیکی بنگز و مرا در آنچه از تو خواسته ام شیرینی استجابت بچشان و از پیش خود رحمت و گشایشی دلخواه به من ده و راه بیرون شدن ازین گرفتاری را پیش پایم نه.

و مرا به سبب گرفتاری از انجام دادن واجبات و پیروی آیین خود باز مدار.

ای پروردگار من از آنچه بر سرم آمده، دلتنگ و بی طاقتم و جانم از تحمل آن اندوه که نصیبم شده آکنده است و این درحالی است که تنها تو می توانی آن اندوه را از میان برداری و آنچه را بدان گرفتار آمده ام دور کنی. پس با من چنین کن اگر چه شایسته ی آن نباشم، ای صاحب عرش بزرگ


... از زین العابدین. زینت عبادت کنندگان...



در باغ ابسرواتوار

پیش نوشت: بعضی کتابا، یه جمله ها یا یه پاراگراف ها، یه فصل ها .. یه داستان هایی دارن که تا ابد توی ذهن آدم نقش می بنده. مثلا من هرگز با "منِ او" ارتباط برقرار نکردم، ولی از فصل "دهِ او"ش که نویسنده انواع جایگشت های دو انگشتر رو که به دو انگشت از دو دستش می کرد نوشته بود، خیلی خوشم اومد. در حدی که توی ذهنم همش تکرار می شه. خیلی خیلی زیاد هم تکرار می شه.. خلاصه مثال زیاده. یعنی می تونم 7 الی 8 مورد ازین جاها رو بگم. ولی الان برای نام بردن این فصل ها نیومدم، اومدم که درباره ی یه دونه ی خاص ازونا صحبت کنم.


یکی از نوشته های دکتر شریعتی-درباغ ابسرواتوار- هستش که بدجور باهاش ارتباط دلی برقرار کردم موقع خوندنش. خیلی خیلی دوستش داشتم. ازون متن هایی بوده که توی ذهنم ثبت شده. یه جای این کتاب همچین جمله ای می گه ( که البته من شبیهش رو از زبان حضرت زهرا هم نشیده ام، ولی این یکی توی ذهنم هک شده، برای همین هم به  این اشاره می کنم):


"... من از هرآنچه انسان تا کنون بر روی این خاک بنا کرده است، پنج چیز را دوست می دارم، نه که دوست تر می دارم، نه، دوست می دارم:

محراب را و مناره را و پنجره را و شمع را و آینه را. ..."

 

امروز دم اذان به این فکر می کردم که از بین هرآنچه که تا الان تجربه کردم، هفت وقت و حال را دوست تر می دارم، نه که تنها همین هارا دوست می دارم:

شبِ نجف را و شبِ مدینه را و وقتِ اذانِ صبح را و اذانِ مغرب را و نمازِ شب را و هر زمانی که صدای قرآن درآن جاری باشد را و لحظاتِ نگاه کردن به مادر و پدر را.


دوست دارم بعد از مرگم خانه ام را مسجد کنند و در حیاطش خاکم کنند. دوست دارم تا زمانی که بدنم وجود دارد، صدای اذان و صدای قرآن در گوشم باشد.



پی نوشت: این جملات ( خصوصا اونجا که می گه دوست تر می دارم) اصن تبدیل به سبک حرف زدنم شدن .. خیلی وقتا ازین "تر" ها استفاده می کنم.

پی نوشت دوم: این "درباغ ابسرواتوار" را هم دوست دارم.

حضور محضر حاضر

یکیشون گفت: داشتم به این فکر می کردم شاید حسرت دیدار نداری چون تجربش کردی ...

اون لحظه توان درک جملش رو نداشتم


شاید جمله ی بهتری که می شد گفت این بود که: شاید می دونی حضور بی لیاقت در محضرشون چه حسی داره که داری همه ی سعیت رو می کنی که با لیاقت پیششون حاضر بشی


پی نوشت: هنوز از دوره ی خاطرش تنم می لرزه... چند سالی بود که فراموشش کرده بودم

اعلام مواضع

لا اله الا الله، ما لنا رَبٌ سـِـواهُ

این روزها

این روزها که می گذرند، هربار دنیا سخت می شود جوری که می بینم راهی برای حل مشکل پیش رو ندارم، انگار دستی می آید روی سرم کشیده می شود می گوید: آرام باش ثمینِ من، آرام باش.

این روزهایی که از اول امسال گذشته، همگی روزهای آرامی بوده اند. نه که فکر کنید سختی نداشته اند... گریه زیاد کرده ام.. از تراکم فکرهای بی نتیجه سرم زیاد گیج رفته ... ذهنم زیاد مشغول بوده... قلبم تنهایی زیاد کشیده ... ولی همچنان می گویم هربار هنوز دقیقه ای از اوج تراژدی نگذشته که دلم آرام می شود.

...  از مشهد که برگشتیم، کمی بیشتر از سفرمان نگذشته بود که یکی از همسفری ها که دل پری داشت و دلش هم به حق پر بود و غمش هم به حق بزرگ بود و دردش باعث شده بود دردهای کوچکم را فراموش کنم، گفت که مشکلش حل شده، گره ی کور زندگی اش باز شده ... دردش رفته .. تو گویی هرگز نبوده ...

با خودم گفتم فلانی که حاجتش را گرفت... جواب تو را هم حتما امام می دهند ثمین، خیالت راحت دختر ... امشب داشتم می گفتم فلان یکی هم به خواسته اش رسید دختر، نکند واقعا فقط تو جواب نگرفته ای ...

یک هو یادم افتاد... آرامش خواسته بودم. دل آرام. قلب آرام. ذهن آرام. فکر آرام.



پی نوشت: برای همین است که می گویم صاحب دارم، صاحب داریم...


این نوشته سندی ندارد ولی خودش سند است

این روزا ذهنم قرار نداره. دست خودش نیست، هرچی میاد بنویسه روضه می شه.

این روزا دلم آروم نمی گیره. دلم گیر کرده بین مسجد پیغمبر و خونه ی زهرا. هی فاصله ی بینشون رو می ره و دوباره قدم به قدم بر می گرده.

همیشه تهش بین مسجد و اون خونه یه جا وایمیسته دلم و تو این فکر فرو می ره که تو هم اگه اونجا بودی ثمین، تو هم حکما توی یکی ازون شبا که صاحب این خونه میومد دم در خونت و ازت می خواست که با امامش، با ولیش، با همسرش، پسرعموش، علیش هم پیمان بشی، یه جواب سربالایی می دادی و یه کاری، درسی، پروژه ای، مادر پیری، پدر ناتوانی، بچه ی شیرخواری رو بهونه می کردی و با شرمندگی در رو می بستی...

به اینجای روضم که می رسم، همیشه بغضم می ترکه. وقتی خودمو می بینم که در رو می بندم، وقتی خودمو می بینم که دارم دری رو می بندم که پشتش دو تا پسر وایسادن و دارن منو نگاه نگاه می کنن...  همیشه از خودم متنفر میشم.

و به این فکر می کنم که همون دوتا پسر، همون دوتایی که سنشون اون قدری نبود که بیان و خطابه بگن مثل مادرشون و از حق پدرشون که داشت پایمال می شد دفاع کنن، ولی این قدری بود که همه ی این صحنه ها رو حفظ کنن، همه ی این حرف هارو ضبط کنن، همه ی این بهونه ها رو به خاطر سپردن که یه روزی برسه که به همه نشون بدن که همه ی این اما و اگر ها که تراشیدن و همه ی این بهونه ها که درست کردن ساختگی بوده.. به همه نشون بدن که وقتی قلبت، دلت با حق باشه، اونوقت بهونه کردنِ زن و بچه و 6 ماهه و کم بودن تعداد و .... همش کشکه...

حالا دیگه خیلی سخت تر شده. حالا دیگه بستن در روشون خیلی سخت تر شده ... خیلی خیلی سخت تر شده. به اندازه تک تک کلمه هایی که توی نامه ی صلح حسن و معاویه نوشته شد، به اندازه دونه به دونه ی تیرهایی که به تابوتشون پرتاب شد، به اندازه قطره قطره خون هایی که توی کربلا ریخته شد، به اندازه تمام اشک هایی که ریخته شد .. به اندازه ی همه ی اینا بستن این در سخت شده. انگار در بستن روی دختر پیغمبر آسون بود! انگاری بستن در روی مادرشون آسون بود که اینجوری کار ما رو سخت کردن این دو پسر ...


وقتی می گی الله و بعدش محمد و علی و فاطمه و حسن و حسین میان، اونقدی کار سخت می شه ... انقدی  راه هر بهونه ای بسته می شه... که دیگه جون دادن کمترین کاریه که از دستت برمیاد. و ما هنوز جونمون توی تنمونه.

غرق شده

غرق شده ام در نقشی که بر حسب تصادف دوستش هم دارم.

ساره روبه روی هاجر


بحث تازه ای نیست. تا به الان حداقل دوبار بازش کرده ام. یک بارش زیر بارانی بود که خیس خیس خیسمان کرد، سال پیش دانشگاهی، با عطیه ( اولین کسی که پشتش نماز خواندم وقتی حواسش نبود...) کلاس زبان را پیچاندیم تا زیر باران بحث کینم. آخرین بار هم با فاطمه بود توی راه حرم. این که می گویم حداقل دوبار برای این است که مطمئن نیستم تا بحال با معصومه و بهاره یا حتی صفیا راجع به آن بحثی نکرده باشم.... - این را گفتم بدانید تا چه حد اهمیت داشته مطلب-



خلاصه ی صحبت اینکه فرق دارند آقا. فرق دارند. ساره و هاجر فرق دارند.


ساره همسر ابراهیم خلیل الله است... همسری که ابراهیم برای همسری انتخابش کرده، همسری که ابراهیم برای مادری نسلش ( نسلی که همیشه در بهترین حالاتش بهترین دعاهارا برایشان کرده تا به بالاترین خیرها دست یابند) انتخابش کرده. ساره زنیست که پادشاه مصر برایش بانویی چون هاجر را هدیه می فرستد... ساره همچین زنیست...

هاجر همسر ابراهیم، بنده ی حنیف خداست. همسر بنده ی مسلم خداست. هاجر را به کنیزی ساره می فرستند... ساره ای که همسر ابراهیم است... همچین کنیزی بوده هاجر... هاجر زنی است که بانویش برای همسری ابراهیمش انتخابش می کند... هاجر همچین زنیست ...


ساره زنیست که سال های سال رنج بی فرزندی می کشد. ساره زنیست که خدا با این آزمون سخت محکش می زند... ساره زنیست که در پیری خداوند از کرمش پسری هدیه اش می کند... ساره زنیست که این قدر بر این تقدیر خدا صبر می کند که خدا دو فرشته برای بشارت اسحاقش نزدش می فرستد... ساره مادر اسحاق است ... ساره همچین مادریست...

هاجر زنیست که خدا برای ابراهیمش انتخاب می کند... هاجر همان زنیست که خدا به کنیزی به خانه ی ابراهیم می فرستد و با اسماعیل از خانه ی او بیرونش می آورد... هاجر همسریست که همچون همسر، تابِ بی تابیِ بانوی خود را ندارد... هاجر زنیست که برای خاطر همسر از شهر و دیار خود می کند... هاجر همان زنیست که در بیابان تنها می ماند و ناله نمی کند که درد فراق همسر و تک فرزند را برای پیغمبرش تلخ تر کند... هاجر مادر اسماعیل است ... هاجر مادر اسماعیل است ... هاجر همچین مادریست...

ساره مادر مریم است.

هاجر مادر زهرا.

ساره مادر یحیی ست.

هاجر مادر حسین.

ساره مادر موسی است.

هاجر مادر علی.

ساره مادر عیسی است.

هاجر مادر احمد.

ساره مادر یعقوب است و یوسف و شعیب و هارون و الیاس و داوود و سلیمان و عمران و زکریا...

هاجر مادر حسن و زینب و علی و محمد و جعفر و موسی و علی و محمد و علی و حسن ...


این همه نوشتم که بگویم فرق دارند خانم، فرق دارند.

هردو را به صبرشان می شناسم. صبر کردند. یکی بر بی فرزندی، یکی بر بی همسری.

برای مایی که هنوز اول "ب" ی بندگی هستیم، همین کافیست که این را بگیریم و بگویم برو صبر پیشه کن، شاید نظری کردند، تو هم آدم شدی... ولی فرق است همچنان بین ساره شدن و هاجر شدن.

برای مایی که اول راهیم، ساره شدن، رسیدن به بی نهایت است... آرزوییست که اگر بگویند فلان کن تا به آن برسی، برای فلان کردن از جان و مال و عزیز می گذریم. مگر مادر دو پیامبر اولوالعزم بودن کم است ؟ مگر مادر یکی از زنان بهشتی بودن کم است؟ ولی نباید فراموش کرد که ساره اگر مادر مریم است. مادر زینب نیست. نباید فراموش کرد که اگر ساره زنی با اصل و نصب و کمالات بود، هاجر کنیزی بیش نبود که مادر باقرالعلوم شد.

برای مایی که هنوز خیلی راه است به ساره و هاجر برسیم، شاید رسیدن به هاجر یا ساره تفاوتی نداشته باشد، ولی ضروریست که بدانیم مقصدمان کدام است. وقتی فاصله ی هاجر و ساره فاصله ی موسی و هارون تا محمد و علی است... باید از همین ابتدای راه مقصد را درست نشانه بگیریم ... چه بسا از همین اول مقصد را می دانسته اند و به ناکجا رسیده اند... چه رسد ندانیم چه می خواهیم..


پی نوشت اول: ... زیاد شد در این پست، دلیلش هم این است که همه چیز را که نمی شود گفت، گاها باید وقت داد که ذهن خودش پر بگیرد.


پی نوشت اصلی :


هاجر مادر موعود است.

ساره - نیز - مادر موعود است.


پی نوشتِ پی نوشتِ اصلی:

و چه دستی دارد این تقدیر که درست وقتی قرار است آینده ی دختر ساره و پسر هاجر را به هم گره بزند، دختر ساره را می کند کنیزی که پسر هاجر اورا می خرد ...

الحمد لله حمد الشاکرین

الحمدُلله» الإوَّلِ بِلا أوّلٍ کانَقبله، و الآخر بِلا آخرٍ یکونُ


بعضی وقت ها میام خدا رو شکر کنم، برای همه چی، از سلامتی و سایه ی مادر پدر و خوبی شون بگیر تا دوستای خوب و زندگی راحت و آروم و ... برای دونه دونه چیزایی که آفریده و نظم و تدبیری که داره و ...بعد می بینم نمیشه شمرد. می بینم شروع که می کنی به شمردن، کم میاری. بعدش هرچی جلوتر می ری، می بینی نعمت های جدیدی یادت میاد.. . خلاصه که اون موقع هستش که می فهمی که لازم نیست پا منبر کسی بری و بهت بگن که "شکر نعمت استفاده ی صحیح از اونه"، با تک تک سلول هات دلت می خواد که این همه نعمت رو به هدر ندی. حس می کنی حداقل چیزیه که از دستت ساختس.. . الحمد لله حمدا کثیرا ... الحمد لله حمدا یعادل حمد ملائکته المقربین و انبیائه المرسلین ..