EspOir

کافی است تنها یک سحر بیدار بمانید

EspOir

کافی است تنها یک سحر بیدار بمانید

حتی با مرگ

من ظهر ها اگه! بخوابم، فوقش نیم ساعت خوابم می بره ...متوسطش ده دقیقه الی یک ربعه ...  امروز دو ساعت و نیم داشتم می خوابیدم و بیدار می شدم.. جالبش اینجا بود که همشو خواب نبودم ولی در تمام این مدت یک خواب واحد داشت جلو می رفت. تا چشمم رو می بستم ادامه پیدا می کرد. توی این خواب ما ...


رفتم برم توی اتاق نقطه دیدم انقده پره که بچه های 89ای صندلی گذاشتن بیرون در نشستن، به دلیل سر درد زیادی که داشتم ( این سردرده مال دنیای واقعی هستشــا ) رفتم اتاق روبه رویی ( که معمولا اتاق بسیجه ولی توی خواب من درمانگاه بودش) خانم پرستار اومد گفتش بیا بهت یه تخت بدم. از درد خواب پریدم، مامانم اومدن توی اتاق، گفتم من بیدارمـــا ... بعد به خانم پرستار گفتم نه همینجا روی پیشخون دراز می کشم تا نقطه خالی بشه.. بعد روی پیشخونشون غش کردم، بعد از خواب پاشدم و دیدم سرم همچنان درد داره.. بالشم رو انداختم پایین و سرم رو روی تخت گذاشتم دمرو خوابیدم. خانم پرستار یه پتو انداخت روم. بچه ها از توی نقطه اومدن بیرون که من برم اونجا ... خانم پرستار کمکم کردش بلند شم... ولی انقده سرم سنگین بود بلند نمی شد.. زدم زیر گریه .. دوباره از خواب پریدم، موهام رو بستم. خانم پرستار بهم گفتش ببین بچه ها اون اتاق بغلی دارن برات دعا می خونن ... دیدم الناز و شقایق و یه سری آدم ناشناس دارن برام زیارت عاشورا می خونن. به خانم پرستار گفتم می شه من اینجا بمونم؟ گفتش اول باید بمیری خب ... بعدش توی خواب خوابم برد و دیگه هم بیدار نشدم.


عصری که داشتم سعی می کردم بخوابم خیلی جدی به این فکر می کردم که ممکنه خون ریزی مغزی! کرده باشم که این همه درد داره سرم و دیگه بیدار نشم ... برا اولین بار بود که فوری دعا نکردم خدایا زنده بمونم ... نمی دونم چرا.. دوس داشتم از درد خلاص شم ! حتی با مرگ

اراجیف نیمه شبی

بحث بودن نیست خانم، بحث بودن نیست آقــا ... بحث چگونه بودن است دوست من .. بحث چگونه ماندن ... چگونه اش مهم است دخترم، خیـــلی هم مهم است پسرجان


{ اراجیف که می گن همینه ... ولی خب باید می نوشتمش خب }

فاطمیه ی دوم

فاطمیه ی دوم شده

یکشنبه که بیت برنامه بود، می خواستم برم، آزمایشگاه لعنتی تا ساعت 8 بود و حال خرابم بعد اون آزمایشگاه ...

دیشب انقدی ضعف داشتم که کلا از توی تختم تکون نخوردم. رسیدم خونه و همش دراز کشیدم و همش تو حال خواب بودم و اینا ...

امروز هم از خواب که پاشدم گفتم کلا دانشگاه نمی رم که برای عزاداری ضعف نکنم ...



ولی همچنان حس می کنم از فاطمیه ی قبلی تا این فاطمیه چیزیم شده ... حس می کنم این سری دعوتم نکرده اید ...

همه ی درد و ضعف ها به جهنم ... مهمان شما نبودن الان درد اصلیم شده

به پایتان می افتم، التماستان می کنم، خواهش می کنم دعوتم کنید

ولایت فقیه

بعضی وقتا اعتقاد به ولایت فقیه یا اعتقاد به ولایت مطلقه ی فقیه مسئله می شه، بعضی وقتا اعتقاد به اصل نظام، بعضی وقتا به "علی" بعضی وقتا به اسلام، بعضی وقتام همه چیز رنگ میبازه.

نمی گم درسته ها .... می گم خیلی عجیبه که راه بین اعتقاد به ولایت مطلقه ی فقیه و هیچی رو می تونیم در عرض کمتر از یک دقیقه طی کنیم. جالبه جدا

لینک

فقط آمدم بگویم این را و این را دوست داشتم/

غسالخونه

همیشه یه ترس خاصی داشتم از غسال خونه. همیشه می ترسیدم ازین که پام رو از پاشنه ی درش رد کنم. چندوقت پیش خواستم برم مامانم نذاشتن، امروز که برای خاک سپاری خاله مهری رفته بودیم، مامان اومدن برن تو، گفتن می خوای بیای؟ منم رفتم باهاشون، از همون اولی که وارد درش شدیم پام می لرزید. نمی دونم چرا قلبم تند تند می زد... خاله رو که آوردن، شروع به شستنشون که کردن، شروع کردم به زیارت عاشورا خوندن، دیگه بقیش رو نگاه نکردم، احساس هم می کنم برام کافی بود. اون وحشتی که داشتم ریختش یه جورایی.

حالا دیگه می دونم وقتی بمیرم کجا می برنم. تقریبا فهمیدم چی می شه.



پی نوشت: دست و پای خاله جون همش پر از ورم بودش و زخم بستر و کبودی و جای سوزن و اینا ها ... کلی اونجا برای خودم روضه خوندم ...

هانی ِ تلفنی

دوباره از آسفالت خیابون حرف زدیم... و این سری من توی این فکر بودم که چقدر قدیما اشک هام شورتر بودن.

وقتی بزرگ می شویم 2

زهرا رو که می بینم می فهمم که بچگی هام چقد روی اعصاب بودم و چقد شیرین بودم و چقد مامان و بابا و خاله ها و ... سعی کردن به روم نیارن که بچم و باهام بزرگونه رفتار کردن تا امروزی برسه که بزرگ شدم.

این رو هم البته می فهمم که هنوز هم چقد به نظرشون بچم و چقدر سعی می کنن باهام بزرگونه تر ازونی که به نظرشون می رسه لازمه برخورد بکنن.


زهرا خیلی منو بزرگم کرد. وجودش توی خونه باعث می شه بزرگ شم. ببینمش و بفهمم چی رو باید ترک کنم تا از بچگی در بیام.

صداها

صدای اذان میاد.

صدای نفس های عمیق خواهر کوچیکه توی خواب.

صدای کیبورد زیر انگشت های من.

صدای مامان که دارن می گن زیتون پرورده هم داریم.

صدای اذان میاد.

روزها

روزا به چند دسته تقسیم می شن

روزای خوب

روزای بد

روزایی که جزء عمرت حساب نمی شن ( بعد چند روز یا چند ماه یا چند هفته یا چند سال فراموششون می کنی )


دوست دارم روزای زیادی رو عمر کنم - چه خوب، چه بد- ...

بهاره

یه بار بهاره در راستای اشاره ای که به خاطره ای کردم که توش بهاره منو با اصرار زیــــــــــــاد با خودش برای خرید کیف لپ تاپ برده بود، بهم گفت: اگه من اون روز تو رو بردم برای این بوده که تو یکی از کسایی بودی که نظرت برام مهم بوده و برای همین می خواستم که باشی و نظر بدی.


اصن این جملش ...


پی نوشت: خلاصه همین دیگه. بهاره بعضی وقتا یه چیزایی می گه که توی مخت حک می شه.

بی تو

بی تو این سال ما چیزی کم دارد.

سلام

سلام اسم خداست


اقتدا

به کسی اقتدا می کنم که بدونم یه پله از من جلوتره .. که حس کنم دوست دارم امامم باشه، راهنمامم باشه .. دستمو بگیره ببرتم جلو خدا. تا خود عرش خدا بالا ببرتم .

راست میگم.

منظورم اینه که لاف نمی زنم.

منظورم اینه که وقتی ببینم کسی با همچین خصوصیاتی داره نماز می خونه، نمی رم نماز تکی بخونم. بهش اقتدا می کنم.

البته نه فقط توی کارای ظاهری و سمبلیک مثل اقتدای نماز... این اقتدایی که دربارش حرف می زنم، خیلی کلی تره.. ولی خب یک نمود خیلی واضحش نمازه، یک نمود دیگش هم جنگ مثلا ! حلا چه جنگ با اسلحه ی گرم باشه چه جنگ با اسلحه ی سرد باشه، چه جنگ با قلم!

-خیلی بحث وسیعیه، برای همین هم نمی تونم توی یه پست کوتاه جمعش کنم و داره پراکنده نویسی میشه-

خلاصه که من به هرکسی اقتدا نمی کنم. تا الان آدمایی که داشتن نماز می خوندن و من رفتم پشتشون وایسادم، میشن روهم رفته 4 نفر. یعنی شما خودتون فک بکنین که باوجود اینکه همین که کسی گناه کبیره نکنه و اصرار به گناه صغیره نداشته باشه، عادل محسوب می شه و می شه بهش اقتدا کرد، من تاحالا 4 نفرو بیشتر با همچین خصوصیاتی ندیدم! گفتم که فک نکنین حالا اینجوریم که پشت هرکی گیرم اومد نماز می خونمـــــا .. . نچ. باس به دلم نشسته باشه. باس دیده باشمش که گناه صغیرش دلش رو شیکونده... باس دیده باشمش که هرچیزی رو سر جای خودش قرار داده و پشت حق وایساده ... همچین آدمایی کم پیدا میشنــــــــــ

اسلام به خاطر یه سری چیزاش مث تقلیدش مثلا، مث ولایتش مثلا خـــــــــیلی سخت میشه و باید بگم که به واسطه ی همین چیزاس که فــــــــــوق العاده قشنگ میشه .... اوج می گیره ... از همه ی دین های دیگه کامل تر می شه.

همه اومدن و گفتن خوب باشید و بدی نکنید تا رستگار بشین. چیزی که دین مارو جدا می کنه، همینه که تسلیم شدن جلوی ولی داره ... تقلید داره ... امربه معروف و نهی از منکر داره ... اجتماع داره و ....

-اینایی که میگمو از پای منبر کسی نشنیدم که بخوام تعریف بکنمــــــا .. نه اینکه خودم اختراع کرده باشم و اینا.. منظورم اینه که درک خودمه از همه ی دیده ها و شنیده ها و درک کرده ها. هیچ سندی هم نداره اصن-

خلاصه به واسطه ی همین چیزاس که هیچ حسی برای آدم از نماز اول وقت خوندن توی مسجد قشنگ تر نیست. به واسطه ی همین چیزاس که پیغمبرمون میگن اگه کورم هستی یه طناب وصل کن بین خونت و مسجد و همه ی نمازهات رو بیا مسجد. به واسطه ی همین چیزاس که مهمه که خیلی مهمه که پیغمبرمون همون اول نبوتشونم می رفتن با همسرشون نماز جماعت می خوندن. واسه اینکه بگیم با همیم. هم دیگه رو قبول داریم. نه که فقط خوب باشیم و بریم بهشت .. خوبیم و خوبی بقیه هم برامون مهمه و می خوایم که هزاران روح در یه بدن باشیم. می خوایم که فقط اماممون بگه "اهدنا الصراط المستقیم" ... همین برامون بسه ... همین که اماممون هدایت شد، ما هم میشیم ... اصن نماز جماعت چیزیه که من بغض می کنم سرش. باور کنین! همیشه وقتی نماز جماعت می خوتم و امامم داره حمد می خونه... اصن تو یه فضایی وارد میشم وصف ناشدنی. 

دیگه اینکه ثمین هستم، یک مسافر :دی

چقده حرف زدمـــــا - لازم دیدم یه این نکات اشاره بشه

اگر زلزله بیاد - یا حالا خونه آتیش بگیره - اینا رو نجات می دم

البته بگم سعی کردم اونقدی روی خودم کار کرده باشم که اگه الان کل کیف خاطراتم رو جلوم بسوزونن، فقط نگاهش کنم ... - حالا همین الان خدا سرم میاره تا بفهمم لاف زدم مثلا -

ولی خب، اگه قرار باشه بگم که کدوما رو دوست دارم نجات بدمـــ ... یا اینکه بگم کدوما برام از همه مهم ترنـــ .. خب باید بگم شاید اصل اصل اصلش جانماز و قرآنم باشه، ولی خب تا شروع می کنی به گفتن، همه میان پشت سرهم.





1- جانماز عزیزم که شامل: سجاده ی عزیزتر از جونم، چادر نماز و مقنعه ی دوست داشتنیم، تسبیح جاسپری که بهاره برام خرید، حدیث کسای مامانجون، صحیفه سجادیه ای که مامانم بهم کادو دادن میشه.

2- قرآن توی کیفم که بابا بهم دادنش و توی سفر کربلا خیس خیس خیس خیس خیس شد.

3- دفترچه ارتباطات ثمین و مامان

4- پروانه ی معصومه ( نشون خواهریمون )

5- قرآن حفظم که از اول دبستان رفیقم بوده و روی جلدشم یادگاری زهره و صفیا رو چسبوندم.

6- اولین و آخرین گوشیم که همیشه هروقت از گوشیم حرف می زنم، اون میاد توی ذهنم.

7- درنجفی که روش "علی نوشته و عینش رو از نجف برای هانی آوردم.

8- قرآنی که با هانی برای دخترم خریدم و لاش یه هزاری هستش که هانی برای دخترم گذاشته.

9- سنگ حرم امام حسین و کاشی حرم حضرت عباس که صفیا و شکوفه برام آوردن.

10- دفترچه ی حضور غیاب کاراموزی که تبدیل به دفترچه خاطرات تابستان 90 شد .............

11- کیف عزیزی که از اول دبیرستان تاحالا به عنوان پراستفاده ترین کیف زندگیم بوده و عاشقشم.

12- دستمال و ویتامین آد و کرم مرطوب کننده و مسواک و خمیردندونم ( اصنم مسخره نیست بردنشون! حتی اگه هرجا بشه خرید).

13- هارد عکس ها.

14- کیف خاطراتم که پر از چیزایی هستش که می تونم برای تک تکشون یه پست بنویسم.

15- نظراتی که بچه های مدرسه از اول دبیرستان تا آخر پیش دانشگاهی ( بعد 13 سال زندگی با ثمین ) دربارم نوشتن.


اینم عکس با کیفیت بالاتر ( توی اون یکی درنجفم زیاد معلوم نیستش )