الان حس می کنم یه هفته ی آزاد پیش روم دارم که می تونم هرکاری دلم خواست بکنم.
حس خوبیه.
اصلا هم نمی خوام فک کنم توی هفته ی پیشش چیا شده :)
هفته ی نوتون مبارک !
می دونین چی بین تو و اون فاصله می ندازه؟
اینکه روزی که باهم بودین برای تو یکی از روزای خیلی خیلی خوبی بشه که همیشه دلت بخواد خاطرش توی ذهنت دوباره تکرار بشه، ولی برای اون روزی باشه که دوست داره از ذهنش پاکش کنه و هرگز از تکرارش لذت نبره.
دوره کردن خاطرات قدیمی هرگز دردی رو دوا نمی کنه.
دوره کردن احساسات قدیمی هرگز احساس خوبی به آدم نمی ده.
آدما از گذشته اصلا خوششون نمیاد.
حتی اگه گذشتشون از الانشون بهتر بوده باشه.
شاید برای همین هیچ وقت نشد مث آدم برای خودم دایری(فارسیش میشه چی ؟ روز نگار؟) داشته باشم. چون هیچ وقت از خوندنشون لذت نبردم.
«إن المؤمن لیری ذنبه کأنّه تحت صخرة یخاف أن تقع علیه و إن الکافر لیری ذنبه کأنه ذباب مرّ علی أنفه»
هنوز مومن نیستم که اگر گناهم برایم چون پشه نیست، صخره ای هم نیست که هرآن احتمال سقوطش را بدهم. چون صخره ایست که دائما سعی دارم با کلنگی تکه تکه اش کنم و راضی شوم که به این بزرگی ها هم نبوده است. هرگز اینگونه به گناهم نگاه نکرده بودم.
مومن گناهش را همانند صخره ای می بیند که خوف آن دارد ناگهان برسرش فرود آید و گناه کافر در نظرش چون پشه ایست که از برابرش عبور می کند. جلد 77ام بحار صفحه ی 79
پی نوشت: عنوان : حکمت 477 نهج البلاغه
یه خانوم مسن کنار خیابون وایساده بودن، گفتن مستقیم؟ از کنارشون رد شدیم، دیدم بابا دارن از آینه نگاهشون می کنن، گفتم بابا می خواین سوارشون کنیم روز عیدی؟ بابا نگه داشتن، من رفتم خانومه رو صدا کردم اومدن سوار شدن. وقتی نشستن به بابام گفتن: ایشالا امام حسین زینبت رو برات نگه داره.
اللهم انی لـَو وَجدتُ شفعاءَ اقربُ الیکَ من محمدٍ و اهل بیتِهِ الاَخیار، الائمةِ الاَبرار، لجَعلتَهُم شُفعاعی
به این فراز که میرسه.. . همیشه به این فراز که میرسه .. . وقتی بعد کلی حرف زدن با ائمه، روت رو میکنی به سمت پروردگارت و این رو میگی .. . اصن یه جور خیلی خاصی این قسمت حال منو عوض میکنه.
-----------------------------------------------------------------------
سُبحانکَ انی کنتُ مِنَ الظالِمین سُبحانکَ انی کُنتُ مِنَ الطاغین سّبحانَکَ انی کُنتُ مِنَ الراجین سبحانک انی کنت مِنَ السائِلین
سُبحانَک انی کُنتُ مِنَ الظالِمین.. . سبحانک انی کنت مِنَ السائِلین
یا این قسمت از دعای عرفه .. . وقتی این قسمت رو می خونی، اصن دلت یه جوری میشه ..
خصوصا وقتی این رو بدونی که جای دیگه در جواب کسی گفته شده
فاستَجَبنا لَهُ و نَجیناهُ مِنَ الغَمِ و کذلِک نُنجی المومِنین.
قَدْ فَرَضَ اللَّهُ لَکُمْ تَحِلَّةَ أَیْمَانِکُمْ وَاللَّهُ مَوْلَاکُمْ وَهُوَ الْعَلِیمُ الْحَکِیمُ
یه خونه ی متروک
یه اتاق متروک
یه ذهن متروک
یه دل متروک
یه وبلاگ متروک
یه جنگل متروک
یه شهر متروک
یه شهر پرهیایو
یه اتاق پر هیاهو
یه ذهن پرهیاهو
یه دل پی هیاهو
یه جنگل پرهیاهو
متروکه ترین شهرها پرهیاهوترین آن ها هستند معمولا.
غصه ی از دست رفتن مهربان ترین مخلوق خدا که تجلی "رحیم" بود روی زمین را بگذارید یک طرف،
غم دخترش را هنگام وداع با پدری که قبل از علی تنها کسش بود بگذارید یک طرف،
داغ دل پسرعمویش را که تنهاترین مرد مدینه شده بود بگذارید یک طرف،
تنها یکی از تیرهایی که بر بدن کفن شده ی نوه ی اولش اصابت کرد را بگذارید طرف دیگر.
این روزها، هم به واسطه ی پست فاطمهــ و هم به واسطه ی این فکر هاجر و ساره که دوباره از هفته ی پیش از ذهنم بیرون نمیره ( و لینکی که بین این دو اسم و ابراهیم خلیل الله وجود داره و لینکی که بین ابراهیم خلیل الله و پست صفی ا وجود داشت) همش جملات اولین پست صفی ا توی ذهنم دوره می شن، یه بار نوشته بودمش و برای جلو گیری از خز شدن، دوباره نمی نویسم، ولی خب اینجاس ...
حکایت من و صفی ا حکایت ثمینیست که کودک است و مادری دارد صبور که پله به پله دستش را می گیرد و راهنمایی اش می کند. حکایت من و صفی ا حکایت یک جوجه روشن فکر است و دوست حافظش.
ننوشتم که از دوری اش بگویم و از دلِ تنگم و دیدنش از پشت لپ تاپ! نوشتم که بگویم چه زود بزرگ شدی عزیز جان .. .
پی نوشت: تازگی ها زیاد لینک می دهم، زیاد دوره می کنم .. انگار زندگی ام دارد دوره می شود.
به نام خدای علیـــــ
وقتی بعد چهل روز دوری نمازت رو جایی بخونی که چهل روز پیش به زور ازونجا کندنت و بردنت و نخواستی جوابشو بدی و صبر کردی و رفتی و رفتی و رفتی و نفرین هم نکردی و هیچ نگفتی و صبر کردی و صبر کردی و صبر کردیـــ
وقتی بعد چهل روز بتونی به اطرافت نگاه کنی و هرطرف صحنه هایی رو ببینی که برای همیشه توی ذهنت نقش بستنـــ
وقتی کسی نباشه که نذاره با خودت خلوت کنیــــ
وقتی صدای هلهله توی گوشت نکوبهـــــ
می تونی قدم هات رو با صدای حرکات قلبت هماهنگ کنیـــ
چه زینتی داشت این علیــــ .. .
پی نوشت: پارسال شب عاشورا بود که اینو می خوندن و این قلب ثمین بود که داشت از سینه در میومد ... نمی دونم چرا باهام اونجوری کرد اون شب ... ولی دیگه بعد اون نشد بشنومش و اشک تو چشام جمع نشه
صداش وختی این جمله رو میگفت اصلا از گوشم بیرون نمیره ...
یک سو سُم و تیر و سنان .. . یک سو من و نامحرمان. . . . وای از اسیری از هلهله
ببینید یه چیزایی بحث ادا در آوردن و خود لوس کردن و این ها نیست.
بحث احساسیت که دارید و می خواهید فریاد بزنید و نمی توانید.
------------------------------------------------------------------------------------------------
یک هو یاد امتحان گراشیک کوهیگری* افتادم. پنج شنبه و جمعه وقت داشتیم براش بخونیم.
تمام پنج شنبه رو به جای درس خوندن، ساندترک** های تایتانیک رو دانلود می کردم و گوش می دادم و حالش رو می بردم و اونجا بود که با اسم یکی از آهنگ ها خیلی حال کردم ** خودشم خوب بودا البته ولی خب اسمش تو ذهنم درج شد.
تا صبح پنج شنبه بیدار بودم و به این آهنگ گوش می دادم و نمی دونم چرا امید می گرفتم.
نماز صبح رو خوندیم و بعدشم این وبلاگ رو ساختیمو اسمشم گذاشتیم Aube، هدف از نوشتنمون چی بود؟ داد زدن ِ امیدی که به وجود اومده بود.
خلااااصه .. .
-------------------------------------------------------------------------------------------------
این اسپوآخ برای ما نشونه ی امیده و مرگ بر هرکسی که بخواد توش از نا امیدی حرف بزنه - حتی خودم- پست قبلی رو هم ندید می گیریم و به روی خودمون نمی آریم که چی نوشتیم.
هروختم دیدیم داریم از نا امیدی دم میزنیم، چی کار می کنیم ؟ یه سحر بیدار می مونیم .. . همین
*گرافیک کامپیوتری
پ ن : ازینا که وجه تسمیه ی یه چیزیو توضیح می دن بدم میاد ها ... وجه تسمیه نگفتم. شما تفاوت حالم رو درک کنین جاش
دیر شده بود.
تمام شده بود.
رفته بود.
دیر رفتی.
دیر دیدی.
دیر شنیدی.
دیر فهمیدی.
دیر دیدی.
دیر برگشتی.
دیر دیدی.
این چشم ها را دیر باز کردی، دیر.
رفته بود.
کسی نبود.
قافله رفته بود.
پ ن : امروز رفتم و دیدم و حرص هام رو خوردم و دیدم که نبودم که ندیدم که نرفتم که
ندیدم که نبودم که نرفتم که نبودم که ندیدم که نبودم که نرفتم که ندیدم
پ ن 2 : همین که شنیدین