EspOir

کافی است تنها یک سحر بیدار بمانید

EspOir

کافی است تنها یک سحر بیدار بمانید

واسطه ی فیض

<برای مخاطب خاص نوشته شده>


ازون زمانی که یادگرفتیم واسطه ی فیض چیه، موضوع برام روشن بود. دیگه هرخیری که توی دنیا می دیدم می دونستم که به واسطه ی حضور ایشونه که به من هم داره می رسه... چند شب پیش ها شکوفه توییت کرده بود که نمی فهمه که این که برای امامه که بارون روی سر ما می ریزه یعنی چی ... اتفاقا امروز داشتم یکی از کتاب* هایی که خودش بهم داده رو می خوندم، توش با چند تا حدیث رو به رو شدم که دقیقا درباره ی همین موردِ بارشِ بارون حرف می زنه.


عن ابی جعفر قال: " قال رسول الله لامیر المومنین: اکتب ما املی علیک، قال یا نبی الله اتخاف علی النسیان؟ فقال: لست اخاف علیک النسیان، و قد دعوت الله لک ان یحفظک و لا ینسیک، ولکن اکتب لشراکائک، قال: قلت: و من شرکائی یا نبی الله؟ قال الائمة من ولدک، بهم تسقی امتی الغیث، و بهم یستجاب دعاوهم، و بهم یصرف الله عنهم البلاء، و بهم تنزل الرحمة من السماء و هذا اولهم و اوما بیده الی الحسن و ثم اوما بیده الی الحسین، ثم قال: الائمة من ولده"


صدوق، محمدبن علی، کمال الدین و تمام النعمة، ج اول، ص 392


امام باقر می گویند که رسول خدا به علی فرمود: آنچه برتو املا می کنم بنویس. گفت: ای پیامبر خدا آیا می ترسی فراموش کنم؟ فرمود: برتو از فراموشی نمی ترسم که از خدا خواسته ام تو را حفظ کرده و از نسیان نگاه دارد، ولی برای شریکانت بنوس. گویند: گفتم ای پیامبر خدا، شریکان من چه کسانی هستند؟ فرمود: ائمه فرزندان تو که به واسطه ی آن ها امتم از باران سیراب می شوند و دعایشان مستجاب می شود و به خاطر آن ها خداوند بلا را برگرداند و رحمت از آسمان فروبارد و با دست به امام حسن اشاره فرمودند و گفتند: این اولین آن ها است سپس به امام حسین اشاره فرمودند و گفتند: ائمه فرزندان اویند.


--------------------

صادق جعفربن محمد، عن ابیه محمد بن علی، عن ابیه علی بن الحسین قال: نحن ائمة المسلمین و حجج الله علی العالمین و سادة المومنین و قادة الغر المحجلین و موالی المومنین و نحن امان لاهل الارض کما ان النجوم امان لاهل السماء، و نحن الذین بنا یمسک الله السماء ان تقع علی الارض الا باذنه و بنا یمسک الارض ان تمید باهلها و بنا ینزل الغیث و ینشر الرحمة و یخرج برکات الارض و لو لا ما فی الارض منا لساخت باهلها


همان کتاب، همان جلد، یک صفحه بعد


امام صادق از امام باقر و او از امام سجاد چنین روایت کند که فرمود: ما ائمه ی مسلمانان و حجت های خداوند بر جهانیان و سرور مومنان و رهبر سپید جبینان و مولای اهل ایمانیم. ماامان  اهل زمینیم، همچنان که ستارگان امان اهل آسمانند. ما کسانی هستیم که خداوند به واسطه ی ما آسمان را نگه داشته است که بر زمین نیفتد مگر به اذن او و به خاطر ما زمین را نگه داشته است که اهلش را نلرزاند و به سبب ما باران را فرو فرستد و رحمت را منتشر کند و برکات زمین را خارج سازد و اگر مبود که ما بر روی زمینیم، زمین اهلش را فرو می برد.


--------------------

می دونم  که این "ینزل الغیث" ها رو می شه هزاران جور تفسیر کرد و هزاران نوع از غیث رو که خدا روی سر ما فرود میاره و بارون نیست رو می شه اسم برد .. ولی خب این که این احادیث معانی دور دارن دلیل نمی شه که معنی نزدیکشون جواب نده

و دیگه اینکه آدم حتی اگه فقط و فقط به خودش و گناهاش و خطاهاش فکر بکنه، می بینه که به زمین و آسمون حق می ده که سرش خراب شن و می فهمه که آسمون حتما واسه کس دیگه ای می باره و زمین به هوای کس دیگه ای پابرجاست...




* امامت حضرت مهدی (عج) گروه پژوهش موسسه فرهنگی موعود

تمام

تمامش کردم.

سلیقه

سر اون قضیه ی حضرت موسا و کوه سینا و خدایا خودتو به من نشون بده و این حرفا، بعضیا بر این اعتقادن که


چو رسی به طور سینا، ارنی مگو و بگذر

که نیرزد این تمنا به جواب لن ترانی



این شاعر ها رو دیدید که میان جواب هم رو می دن و این صحبت ها.. این شعرها مدتیه که از ذهنم خارج نمی شن. همش با خودم میگم "چه اری چه لن ترانی" و همش تکرار می کنم "تو جواب دوست خواهی" .. خلاصـــه سلیقه ی من با بیت دومه. بیشتر به دلم می شینه


چو رسی به طور سینا، ارنی بگو و مگذر

تو جواب دوست خواهی، چه اری چه لن ترانی



البته نفر سومی هم هست که این رو گفته و قشنگه البته ولی من همچنان با دومیه بیشتر موافقم

ارنی کسی بگوید که تو را ندیده باشد

تو که با منی همیشه، چه اری چه لن ترانی



پی نوشت : این رو تازه پیدا کردم. منسوب به علامه هستش .. نمی دونم دیگه سندش چقد دقیقه ولی اینم قشنگ بود:

سحر آمدم به کویت که ببینمت نهانی

ارنی نگفته گفتی دوهزار لن ترانی



گاهی

گاهی اوقات همین هیچ نکردن بهترین گزینه است

استَجیبوُا





استَجیبوُا لِرَبِکُم مِن قَبلِ أن یَأتِیَ یَومٌ لا مَـرَدَّلَهُ مِنَ اللهِ - مَا لَکُم مِن مَلجإ یَومَئِذ وَ مَا لَکُم مِن نـَکیر..








تمرین

http://farsi.khamenei.ir/image/ver2/li_star_1.gif توصیه‌ی آیت‌الله خامنه‌ای به معتکفین


توصیه‌ى من این است که در این سه روزى که شما در مسجد هستید، تمرین مراقبت از خود بکنید. حرف که مى‌زنید، غذا که مى‌خورید، معاشرت که مى‌کنید، کتاب که مى‌خوانید، فکر که مى‌کنید، نقشه که براى آینده مى‌کشید، در همه‌ى این چیزها مراقب باشید رضاى الهى و خواست الهى را بر هواى نفستان مقدم بدارید؛ تسلیم هواى نفس نشوید. تمرین این چیزها در این سه روز مى‌تواند درسى باشد براى خود آن عزیزان و براى ماها که این‌جا نشسته‌ایم و با غبطه نگاه مى‌کنیم به حال جوانان عزیزمان که در حال اعتکاف هستند. با عملِ خودتان به ما هم یاد بدهید.


خطبه‌هاى نماز جمعه‌ى تهران 28/5/1384

شب قدر من 1

دیشب شب قدری بود برای خودش

مست خواب بودم ولی از حجم زیاد فکرها خوابم نمی برد. یا گاها خوابم می برد -و از فرط تشابه رویا با واقعیتی که آرزویش را دارم، شوکه می شدم، می ترسیدم-  از خواب می پریدم و دوباره مشغول فکر کردن می شدم.

دیشب دو نامه نوشتم و برای صاحبانشان فرستادم، صبح که بیدار شدم دیدم هنوز توی درفت ها هستند.

دیشب حتی توی خواب عکس العملشان را هم دیدم. دیشب چند آینده ی متفاوت را زندگی کردم.

دیشب ذهنم اصلا استراحت نکرد. دو شیفته مشغول بود. و انصافا به نتایج جالبی هم رسید. هنوز یک سری از تصمیم ها را نمی دانم در بیداری گرفتم یا در خواب.


دوست داشتم دیشب تمام نمی شد. هرچند مطمئنم مغزم بیشتر از آن توان تحمل نداشت.

دره

کنار خانه ی ما یک دره است. یک دره ای که زمان شاه قرار بوده دریاچه ای شود و بشود مکان تفریحی. تا همین چند سال پیش هم همین طوری افتاده بود که آخر سر شد یک پارک تفریحی.

قدیم تر ها، وقتی هنوز اسمش از "دره" به "پارک" تغییر نکرده بود، صبح ها اگر مدرسه نمی رفتم، حوالی ساعت 8، صدای "بع بع" از خواب بیدارم می کرد. گوسفند می آوردند آنجا چرا کند! خلاصه ما معمولا صبح ها در منزل نبودیم و بیشترین خاطره ای که من با این دره دارم برمی گردد به دقایقی قبل از غروب آفتاب ...

همیشه یک ربع یا بیست دقیقه مانده به غروب آفتاب، از دره صدایی می آمد. نمی دانم اسمش را ناله بگذارم یا آواز ... سوز غریبی داشت. صدایش را آن قدر می کشید که چرخشش را در باد می شنیدی... بی واژه بود. شعر نمی خواند. تنها ناله می کرد...  عادتم بود که قبل اذان کنار پنجره بنشینم و منتظر این آوا باشم. بعدتر که شروع کردند به پارک کردن دره، نگران بودم بعد از این هم صدایش می رسد یا نه...

این روزها هم قبل اذان پنجره را باز می کنم.شنیدنِ صدایِ اذانِ مسجدِ پارک، همانی است که از بچگی آرزویش را داشتم.

عید

عید شما مبارکــــــ پر از برکتــــــ

حسین کشتی نجات است

این سال قمری را دوره کنید .. منظورم رجب پارسال تا امسال است ... چرخید و چرخید و چرخید ... چرخ زمانه را می گویم .. هی می چرخید...  هی از دستم سر می خورد می افتاد روی زمین ... ماهی را می گویم. حالا وجه شبه ماهی به زندگی من چیست ؟ همین که سر می خورد می افتد روی زمین، نفس نفس می زند .. شش هایش را پر می کند از هوا .. هوایی که برای آدم های معمولی، منشا حیات است اصلا .. هی این هوا را می گیرد و نمی تواند تنفس کند و هی پر و خالی می شود از این همه اکسیژن و بعد هم کم کم در همان حال می افتد که جان بدهد ... یک چشمش به آسمان آبی .. رنگ همان دریا که از آن آمده، یک چشمش هم به زمین سخت .. همان جا که نمی خواهد بماند .. با التماس، به آسمان زل می زند و این آخرین لحظه ی حیاتش را التماس می کند که ای خــــدا، آب می خواهم، آب .. یک هو می بیند باران گرفت و قطره قطره آب افتاد روی تنش و کم کم چند نفس می گیرد و باران شدید تر می شود و راهی به رودی می یابد.. می رود به دریا مشغول زندگی که دوباره گیر من می افتد.. یک هو منی طمع صیادی می کند و قلابی به آب می اندازد و ماهی هم طمع صید می کند و دوباره دست من می افتد .. زندگی ام را می گویم ... طمع می کند. ای کاش نکند. ای کاش یک گوشه ی اقیانوسی مشغول زندگی اش شود ... ای کاش سر نخورد از دستم. کاش حداقل به دست منی که می خواهد آبش را عوض کند اعتماد کند...

امسال رجب که شروع شود، خیلی عوض شده ام. خیلی. آن قدری که از هرکدام از ماه های گذشته ی این سال قمری می توانم چند روز مهم را در زندگیم بشمرم.

امسال که رجب که شروع شود، می خواهم تنگ ماهی ام را بگیرم دستم بروم سوار کشتی شوم.. کشتی برود، برود برود، انقدر برود که دیگر خشکی دیده نشود. بعد ماهی ام را توی آب بیندازم و قبل انداختن در گوشش بگویم. فالله خیر حافظا و هو ارحم الرحمین

این مغرب ها

گوشیم زنگ می زد، پیداش نمی کردم و از طرفی هم دوست داشتم برگردم و به خوابم ادامه بدم، بعد همین طور گوشیم زنگ می زد، تو عالم خواب اینقدر پتو رو زیرو رو کردم تا آخر سر گوشیم رو از توی دریای پتو صید کردم، بعد انقدر نگاهش کردم تا زنگش قطع شد.

رفتم توی عالم خواب دوباره، همچین که تصاویر رنگارنگ و آرامش بخش خوابم رو دوباره دیدم یادم اومد که وقتی گوشیم زنگ می زد ساعت چند دقیقه به 8 عصر رو نشون می داد. یهو پریدم از جام بدو بدو رفتم دستشویی وضو گرفتم. همچینی که نشستم توی جانمازم یادم اومد الان داریم به سمت خرداد پیش میریم و نیم ساعتی تا اذان مونده.

اومدم بگم که...

هیچی دیگه اومدم بگم که بالاخره راستی راستی داریم به رجب می رسیم. باورم نمی شه


پی نوشت: هنوز خیلی بیدار نیستش ذهنم. امیدوارم متن خیلی آشفته نباشه

مزخرف ترین دوست روی زمین

امروز داشتم چهارراه رد می شدم، یه ماشینه وایساد که رد شم، طبق معمول به نشانه ی تشکر برای راننده سر تکون دادم،بعد نگاهم افتاد به دختری که کنارش نشسته بود، دختره خیلی آروم بود ... خیلی راحت لم داده بود کنار راننده ... برای چند لحظه روی چهره ی دختره مکث کردم، اون هم نگاهم کرد، وقتی از خیابون رد شدم و ماشین از کنارم گذشت، با خودم گفتم: چقد دختره شبیه مهناز(دوست کلاس چهارم و پنجمم) بود ... یادم افتاد پارسال یه بار توی خیابون دیده بودمش و شمارش رو گرفته بودم، با خودم گفتم شب که رسیدم خونه شاید بهش اسمس زدم امروز دیدمت .. بعد گفتم برو بابا ! مثلا اسمس بزنم بعدش چی می خوام بگم؟ چی می خواد بگه ؟ اصلا که چی بشه؟ ته دلم ولی گفتم : یکی رو هم نداریم باهاش نامزد کنیم بعد عصر چهارشنبه دوتایی خوش باشیم


هنوز از چهارراه زیاد فاصله نگرفته بودم که دیدم یکی اسمم رو صدا می زنه .. برگشتم دیدم مهنازه! اصلا جا خوردم! بدو بدو اومد سمتم و یهو پرید بغلم . نفس نفس می زد. گفتش ببخشید بعد چند لحظه سعی کرد نفس عمیق بکشه و بعد با ذوق و شوق باهام روبوسی کرد و اینا . اصلا ماتم برده بود. حتی نتونستم درست و حسابی حال و احوال کنم ! حال مامانم و خواهرم رو پرسید. ازم پرسید الان کاری ندارم؟ کجا می رم؟ گفت بیا بریم با هم سه تایی ... اصلا نمی دونم چرا یهویی از روی زمین کنده شدم.


احساس مزخرفی بهم دست داد. احساس آدمی که دوستش رو دیده و با خودش گفته خب دیدمش که چی ... داره با نامزدش خوش می گذرونه دیگه ... منو یادشه اصن ؟؟ و چند لحظه بعد دوستش بدو بدو اومده و ازش خواسته که عصر چهارشنبه ش رو باهاش بگذرونه .. باید می رفتم خونه ی خالم دیدن دخترخاله ای که تازه عمل کرده، و گرنه حتما عصر چهارشنبه رو با مهناز می گذروندم




پی نوشت: دیگه نمی خوام ازین بگم که چند دقیقه بعدش گوشیم رو چک کردم و دیدم دوتا از دوستام حالم رو پرسیدن که خوبم یا نه... نمی گم که چقد می خواستم بهشون بگم که چقد به درد نخورم ..

انسان و یوگا و من

هروقت به اون مرحله رسیدی که تونستی همه چیز رو بدون قید "من" ببینی، اونوقت انسان شدی و در غیر این صورت همچنان یک "من" ساده هستی.


دوران راهنمایی که کلاس یوگا می رفتیم یک مدتی مربی مون بهمون می گفتش که سعی کنید هرگز از فعل منفی استفاده نکنین. می گفت اگه می خواین بگین من نمیرم فلان جا، بگین من می رم فلان یکی جا .. خلاصش اینکه یه مدت همه ی تمرکزم روی جمله بندی ها بود .. طول کشید تا بفهمم که اصل قضیه عوض کردن دیدگاهه .. عوض کردن نگرشمون به مسائل ..


این هم دقیقا همونه ... چند وقته سعی دارم توی جملات کم تر از "من" استفاده بشه. دارم سعی می کنم فعلا .. و امیدوارم اون نگرشه عوض بشه کم کم

درس هفته

درس اول: آدما اسباب بازی نیستن که هروقت خواستی ازشون  استفاده کنی و هروقتم حوصلت سررفت بذاریشون کنار و انتظار داشته باشی دفعه ی بعدی که می خوایشون اونجا باشن


درس دوم: My good opinion once lost is lost forever


درس سوم: گاهی از دور می شه نزدیک بود


درس چهارم: با هرکس همونطوری رفتار کن که دوست داری با تو رفتار بکنه


درس پنجم: گاهی درنهایت نزدیکی دوری... خیلی دور