EspOir

کافی است تنها یک سحر بیدار بمانید

EspOir

کافی است تنها یک سحر بیدار بمانید

استعینوا

و استعینوا بالصبر و الصلاه و انها لکبیره الا علی الخاشعین ...

و 108 آیه ی بعد دوباره ...

یا ایها الذین آمنوا استعینوا بالصبر والصلاه ان الله مع الصابرین.

صبر و نماز.


پی نوشت: و بعدش:

ولنبلونکم بشیء من الخوف والجوع ونقص من الاموال والانفس والثمرات وبشر الصابرین...

الذین اذا اصابتهم مصیبه قالوا انا لله وانا الیه راجعون

اولیک علیهم صلوات من ربهم ورحمه واولیک هم المهتدون



یلدای 1391



اگر آن طایر قدسی ز درم بازآید
عمر بگذشته به پیرانه سرم بازآید

دارم امید بر این اشک چو باران که دگر
برق دولت که برفت از نظرم بازآید

آن که تاج سر من خاک کف پایش بود
از خدا می‌طلبم تا به سرم بازآید

خواهم اندر عقبش رفت به یاران عزیز
شخصم ار بازنیاید خبرم بازآید

گر نثار قدم یار گرامی نکنم
گوهر جان به چه کار دگرم بازآید

کوس نودولتی از بام سعادت بزنم
گر ببینم که مه نوسفرم بازآید

مانعش غلغل چنگ است و شکرخواب صبوح
ور نه گر بشنود آه سحرم بازآید

آرزومند رخ شاه چو ماهم حافظ
همتی تا به سلامت ز درم بازآید

BFFs forever

 پیش نوشت: اندرو نیمه ی گم شده ی شخص اول داستان بود، نتالی بست فرندش که چند هفته ای خیلی الکی به طرف تهمت زده بود و باهاش بهم زده بود :)
پی نوشتِ پیش نوشت: اینجا اندرو داره میمیره ناتالی اومده پیشش :دی - اسمایلی نیش باز-

این پاراگراف از کتاب حرف دل بود

Best friends, no matter what they do or how much they hurt you, it only hurts as much as it does because they are your best friend. And none of us are perfect. Mistakes were made for best friends to forgive; it’s what makes being a best friend official. In a way like Andrew, I can’t imagine not having Natalie in my life. And right now I need her more than any time I have ever needed her.

 

PS: from: THE EDGE OF NEVER -A NOVEL- by J.A. REDMERSKI


و اما بنعمت ربک فحدث

بسمه


قسم به روشنایی صبح

قسم به شب وقتی آرامش می گیرید

که خدای تو، نه رهایت کرده و نه با تو دشمن است

و فردای تو بهتر از امروز است

که به زودی جوری به تو می بخشد که راضی می شوی


مگر هم او نبود که یتیمت یافت و سرپناهت داد؟

مگر خودش نبود که تو را گمراه دید و هدایتت کرد؟

مگر پس از فقرت بی نیازت نکرد؟


{و تنها سه چیز از تو خواست}


یتیم را آزار نده ... کسی را که از تو چیزی می خواهد رد نکن ... و از این نعمت ها که به تو بخشیده سخن بگو.




پی نوشت: ظهر روز عید غدیر، وقتی توی ماشین نشستم و گفتم قرآن بذار، شروع کرد به خواندن این سوره، یک هو دل سردم گرم شد.


پی نوشت دوم: وقتی می گفت "فاما الیتیم فلا تقهر" ناخودآگاه یاد محیای سادات افتادم که اولین عید بعد از پدرش را تجربه می کند، فورا زنگ زدم تبریک بگویم... گفتم جای بابا خالی نباشد.. سکوت تلخی کرد و گفت عیدت مبارک.


حیاط وسط لابی

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

اللّهم ان لم تکن غفرت لنا فی ما مضی من شعبان فاغفرلنا فی ما بقی


دلمان برای "اللّهم صل علی محمد و آل محمد و اسمع دعائی اذا دعوتک و اسمع ندائی اذا نادیتک و اقبل الی اذا ناجیتک"  تنگ می شود.

دلمان برای "الهی کیف آیس من حسن نظرک بعد مماتی، و انت لم تولنی الا الجمیل فی حیاتی" تنگ می شود.

دلمان برای "ان اخذتنی بجرمی اخذتک بعفوک، و ان اخذتنی بذنوبی و اخذتک بمغفرتک" تنگ می شود.

خدایا دلمان برای "الهی ان کانت الخطایا قد اسقطتنی لدیک، فاصفح عنی بحسن توکلی علیک" تنگ می شود به خدا. تنگ است. از همین امشب تنگ است.


این دل مگر از این تنگ تر هم می شود؟




آن ها که روزه می گیرند، به عشق روزه های رمضان با شعبان وداع می کنند، من به چه دل خوش کنم؟



باران های دیشب

این رجب هم تمام شد و من هنوز ...


خدایا این رجبی که گذشت را آخرین رجب عمر ما قرار مده و رجب های دیگر ما را ازین رجبمان مبارکتر کن که تو بخشندهـ(کریمـــ)ترین آفرینندگانی

قرآن پژوهان و معدل سال سوم

دلم تنگ کلاس های قرآن پژوهانی شده که چون ساختمونش یه قسمت از مدرسه بود، همیشه از کلاس ها و صندلی ها و کفِ سنگ شده ی کلاس هاش بیزار بودم.

دلم تنگ پنج شنبه صبح هایی شده که زود از خواب پامیشدم و ام پی فور زهرا رو میذاشتم توی گوشم و از خونه تا کلاس آیه هارو دوره می کردم.

دلم تنگ یک شنبه هایی شده که بدو بدو بدون اتلاف لحظه ای وقت از دانشگاه می اومدم کلاس و معمولا به حفظ 4 خط اول نمی رسیدم.

دلم برای سال سوم دانشگاه تنگ شده. برای خانم حسین مردی ... و توی این فکرم که آیا درسِ لعنتی ای که به خاطرش دیگه سرکلاس ها نرفتم پیشرفتی هم کرده اصلا؟ یعنی نیم نمره ارتقای معدل ارزش ندیدن بچه های کلاس رو داشت واقعا؟

زینت ِ پدر ِ ام ِ ابیها

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

کربلا اینجاست مادر، زینب ات را به چه دلداری می دهی؟

چرا غم فاطمیه بیشتره؟ چون توی کربلا 70 نفر قبل امام قربانی شدن... چون اونجا 70 نفر پیش مرگ شدن... چون اونجا جنگ شد... چون اونجا خون ریختیم و خون ریختن...چون اونجا توی خونشون، وسط شهرشون نبودن... چون اونجا چند سال از رحلت پیغمبر گذشته بود... چون اونجا هنوز دغدار نبودن ... چون اونجا شاید حرفای پیغمبر یادشون رفته بود... چون اونجا بحث تنها دختر پیغمبر نبود...


غمـِ فاطمیه فقــــط غمـِ شهادت زهـــــرای پیغمبر نیست... غمـِ تنهایی و بی کسیِ علیِ پیغمبر هم هست.. . غم تنهایی پیغمبر هم هست ... غم غربت رسول خدا هم هست ... غمـِ تلخیِ جوابِ محبت های رحمة للعالمین هم هست ... 


فاطمیه بیشتر غم داره به خدا. باور ندارین؟ از چشماتون بپرسین...

پنج

انی ما خلقت سما مبنیه و لا ارضا مدحیه و لا قمرا منیره و شمسا مضیئه و لا فلکا یدور و لا بحرا یجری و لا فلکا یسری الا فی محبه هولا الخمسه الذینهم تحت الکسا 


<






                                                                                                                             >


چند بار خواستم بنویسم، چند بار هم نوشتم، نشد.

هیچ جور نتوانستم بگویم زینب بودن و غم از دست رفتن تک تک این پنج دردانه ی روی زمین را کشیدن یعنی چه. هرچه کردم نتوانستم یک جمله! یک خط! پیدا کنم که بگویم پنج بار صاحب ِ عزایِ تمام افلاک شدن یعنی چه... زینب بودن و بی مادر شدن یعنی چه.

از فاطمیه تا حق مسلم ما

یتیم بی پدر:


از یه پسر همسن خودمون ( بیست بیست و چند ساله ) مصاحبه می کنه می پرسه به نظرتون ما برای به دست آوردن انرژی هسته ای چه هزینه ای پرداخت کردیم؟

طرف می گه: اولین و مهم ترین هزینش همین تحریم هاست که اصلا هم ارزششو نداره برای انرژی هسته ای زیر بار این همه تحریم بریم.

و من فقط توی این فکرم که چه هزینه ای بالاتر از یتیم شدن 6 تا جوون و نوجوون و بچه و کودک هستش؟ چه هزینه ای بالاتر از بچه ای هست که دیگه پدر نداره؟

یعنی می دونن پدر یعنی چی؟

---------------------------------------------------------------------------------------

یتیم بی مادر:


امشب ( به روایت 75 روز ) امام علی با بچه هاش تنها برمی گردد به خانه. تنهای تنها. بی زهرا. بی یار. بی همدم. بی همسر. بی همراه. بی پناه. بی فاطمه.

و چه چیزی جز همین بچه ها می توانست علی را تا خانه بکشاند؟ چه چیزی جز حسنِ زهرا؟ جز حسینِ زهرا؟ جز دخترِ زهرا؟ زینبِ زهرا.. .

مادر، ام ابیهاست. مادر، مادرِ پدر است و دختر شده زینب، زینت پدر ...

چه علیِ تنهایی درخانه نشسته امشب... علی بی زهرا، مثل حسین است بعد رفتن عباس.. .

زینبِ بی زهرا ... شاید وقتی زینب چشم به جهان گشوده بود، آن زمان که جدش نامش را از خدایش می پرسید، خدا به او گفت که عمر زهرا به داشتن چنین زینتی قد نخواهد داد که اسمش را زینب گذاشتم ...

دلم می خواهد روضه بخوانم. دلم می خواهد دختری داشته باشم همسنِ زینبِ زهرا، بشینم و امشب برایش روضه بخوانم از بی مادری زینب و حسین و حسنی که بیشتر از خواهر و برادر طعم مادر داشتن را چشیده است... بچه باید از کودکی با روضه و اشک و ناله و این ها بزرگ شود تا در کربلا زینب شود.


1 شهریور 85

وسط خونه تکونی، کیف خاطراتم از دستم افتاد و ما یحتوی ش ریخت بیرون، اونجا بود که یه پوشه رو دیدم که گوشش اسمم نوشته شده بود.


توی پوشه سه تا برگه:


یه کپی از صفحه ی اول دیوان حافظ - که با "الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها" شروع می شه و آخرش با "متی ما تلق من تهوی دع الدنیا و اهملها" تموم میشه.


یه کپی از خطبه ی اول نهج البلاغه - که با حمد خدا شروع میشه و با توصیف خلقتش تموم میشه.


یه کپی از یه شعر کوتاه از کاظم کاظمی که توی ادامه ی مطلب می نویسمش.



صفیا میشه شونت رو داشته باشم؟ می خوام سرم رو بذارم روش و زل بزنم به گنبد امام هشتمم و صدای سلام دادن صبح گاهی خدام رو بشنوم و اشک بریزم.

صفیا میشه بدونی چقد دل تنگتم؟

صفیا جان، تو که نیستی، تهران ما چیزی کم دارد دختر. کم دارد. ساختمان های خیابان انقلاب، ساختان های بلوار کشاورز، خیابان های ولنجک حتی، بوفه ی کنار سلف هم چیزی کم دارند.

صفیا جان بزرگ بودی رفیق. بزرگ تر هم شدی.

و لقد جئتمونا فردی کما خلقناکم اول مرة...

صفیا جان ثمین دلش برای شما تنگ است.

ثمین روزی صد بار با خودش می گوید چرا روزی که در اتاقت دعوتش کردی به همکاری، دست رد زد به سینه ی رفیقش.

دست خطت را دیدم روی برگه ها، دل تنگیم چند برابر شد. دوستت دارم رفیق.

ادامه مطلب ...

سرما

پاهای یخ کردم...

هنوز تصویر دست هات توی ذهنم هست.

هنوز


ص ف ی ا

از عروسی برمی گردم


نه صمیمی ترین دوست عروس بودم، و نه عروس صمیمی ترین دوستم بود

اما دوست عزیز و صمیمی ای بود

دوستی که می شد باهاش هر کاری کرد

از هرچی گفت


دوستش داشتم - به خاطر دوست داشتن

به خاطر لحظه هایی که باهاش بودم

به خاطر همه چی - به خاطر اشک هایی که باهاش ریختم


به خاطر این وبلاگ - وبلاگ قبلیم - به خاطر همه چی


دوسش دارم

و حرفم رو پس نمی گیرم