EspOir

کافی است تنها یک سحر بیدار بمانید

EspOir

کافی است تنها یک سحر بیدار بمانید

قرمز

اشک الکی ریختن هنر نیست که... می گن هروقت خواستید اشک بریزید، برای پسر زهرای اطهر بریزید...


شب همه پر از خوشی و خالی از تنهایی.

دوووووور


تازگی ها عکس از مشهد که می بینم، یاد مشهد که می افتم، اسم مشهد که می آد، حرف مشهد که زده می شه... اشک توی چشمام حلقه می زنه و بغض می کنم فقط...


انگار که دوووووور شدم.... دوووووور ِ دووور ِ دور

تمــه

به همین زودی گذشت و تموم شد و ما موندیم و دوباره 9 ماه انتظار...

کافی

دوست داشتن و دوست داشته شدن احساس عمیقا عجیبی است...


پ ن : خدا قسمت همه بکنه حسش رو...

پ ن دوم: بعضی وبلاگ ها رو که می خونی قند تو دلت آب می شه خدا رو شکر می کنی دوستات چقدر حالشون خوبه...


رمضان به شماره افتاده

دیشب اصلا شروع به نماز خوندن که کردم بغض داشتم. تاحالا شده دلتون برای نماز خوندن تنگ بشه؟ دیشب اونــــــــــقدر ذوق نماز داشتم که برام اهمیتی نداشت که صبح زود باید پاشم یا چی... فقط دوست داشتم نماز بخونم... نماز طولانی بخونم... دعا بخونم... دعای طولانی بخونم... باورم نمی شد که دوباره قسمتم شده باورم نمی شد که دوباره صدام زدن...


دیشب فقط تو فکر رواق های کنار ضریح بودم. تو فکر مشهد بودم، تو فکر مادر شهیدی که بهم می گفت با نماز به همه چیز رسیده.. فکر سحری که اونجا بودم، فکر خادمه ای که بهم یاد داد که نماز استخاره بخونم... دیشب تو فکر دونه دونه لحظه های خوبی بودم که ازشون دور شده بودم.


خدایا بازم صدام بزن... بازم نگاهم بکن... می دونم نه به دیدنم راغبی و نه به شنیدن صدام... ولی من جز تو کسی رو ندارم که صدامو گوش کنه و نگاه ترحم آمیزش آرزوم باشه...

این روزها فقط حسرت عادت های خوبی رو می خورم که مدت ها برای داشتنشون سعی کرده بودم و فکر می کردم دیگه دارمشون... و حالا که ازم گرفته شدن تازه می فهمم از اولشم من هیچ کاره بودم... لطف کرده بودن، داده بودن... حالام دلشون خواسته که بگیرن... از اولشم من کاره ای نبودم

امام رضای سی و دوم

سلام.

این روزها اسم مشهدتان که می آید چشم هایم خیس خیس می شوند...

دارد دوباره شهریور می شود... به شهریور پارسال که فکر می کنم، انگار یک خواب بود...

راه پله های اتاق فاطمه... بلیت مشهدی که برایم گرفته بودند و توی راه بود...

دو سال پشت سرهم تولدم را پیش شما بودم... دو سال پشت سرهم از شما عیدی گرفتم.

امسال حتی اول رجب هم راهم دادید... حتی اول رجب هم عیدی گرفتم...

این یک سالی که گذشت را باید سال شما اسم گذاری کنم اصلا.. سال امام رضا بود برای من.


پی نوشت: پارسال تمام روز تولدم رو مشهد بودم و به خاطرش از فاطمه، شکوفه و بهاره تشکر می کنم. ان شاءالله بتونیم جبران کنیم براشون.

بی بهانه


دوست داشتنت بی نهایت ساده و بی بهانه است...



پی نوشت: هربار می خوام بگم که "بی بهانه دوستت دارم" یاد کارتی میفتم که مامان شکوفه بهم داد.



بی دلیل

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

خستگی

گاهی اوقات خسته ای چون دلت بهونه گرفته. بهونه ی چیزی که الان نمی تونه داشته باشدش.


پی نوشت اول: دلم بی نهایت برای خروپف هاش تنگ شده... نمی دونه چقدر دوست دارم صداشونو

پی نوشت دوم: یا حتی برای خیابون نامجو. حتی تر برای شعرهای ابی.

شعبان

إِن لم تکن غفرتَ لنا فیما مَضى مِن شعبان فاغفِر لنا فیما بَقِیَ مِنه

آرامش بعد انتخابات


همه ی تفسیرهای سیاسی تون رو بذارید کنار، هیچ چیز مثل این سکوتی که همه رو فرا گرفته این روزها من رو نمی ترسونه.



پی نوشت: از سیاست چیزی نمی فهمم جز اینکه آقا حتی نباید لحظه ای توی دلشون حس کنن که تنهان.

پی نوشت دوم: این روزها حتی من هم حس تنهایی می کنم.



دلدادگی

یه وقت به خودت می آی و می بینی که بعد چندماه برنامه ریزی و آرزو پاشدی اومدی کلاردشت با یه عـــالمه از کسایی که دوستشون داری، ولی شبونه دل درد رو بهانه می کنی و به هرقیمتی که شده با هر بدبختی و زحمتی برمی گردی تهران که جمعه ظهر با یکی بری سینما!

اون موقعه که می فهمی کار از کار گذشته...


اون موقعه که می فهمی دلت جایی گیره


پی نوشت اصلی: و قند توی دلت آب می کنن وقتی پای تلفن بهش می گی که الان تهرانم و از تعجب شاخ درمیاره و یهو بهت می گه: خیلی خوشحالم کردی که اومدیــــــا... اصلا فکرشم نمی کردم بیاین.


پی نوشت دوم: گاها دل تنگ می شم برای اون روزهای بلاتکلیفی...

انتخابات


نمی دونم از کجا خوردم!



آلودگی


اول بگم که عید همگی مبارک باشه.


دوم هم اینکه چرا اصلا حال و هوای دلم عیدی نیست؟ شاید آخرین لحظاتی که خوب بودم وقتی بود که توی یه آشپزخونه ی روستایی باصفا داشتم پوست هندونه می تراشیدم. از دیروز بعدازظهر تاحالا حالم خوب نشد که نشد... شاید برا خاطر حال بد زهرا بود... شاید برای یس ی بود که می خواستم برای بابا سید جوادم بخونم و نشد... شاید برای دگایی بود که نرفتم... شاید برای پیاده شدن آقام بود کنار اتوبان... شاید برای آلودگی هوا بودش اصلا... شاید اصلا هیچ ربطی به هیچ کدوم ازینا نداشت...

دیشب تا ساعت 2 و خورده ای نشسته بودم و به این فکر می کردم که چیکار کنم که خوب شم... دیشب برای اولین بار قرآن هم درستم نکرد...


چرا خوب نمی شم؟ امروز که دیگه عیده..


پی نوشت: دیشب که سید گفت میخواد چرت بزنه... بغضم داشت می ترکید که جلوش رو گرفتم.. شاید باید می ذاشتم خالی بشه دلم اصلا... شاید باید زنگ می زدم صداش رو می شنیدم...

به شماره افتاده 2

چیزی کمتر از ده روز به پایان رجب مانده... "یا من ارجوه" ها به شماره افتاده ...