EspOir

کافی است تنها یک سحر بیدار بمانید

EspOir

کافی است تنها یک سحر بیدار بمانید

your love is my turning page


Turning Page

Written by: Ryan O’Neal



I've waited a hundred years.
but I’d wait a million more for you.
nothing prepared me for
what the privilege of being yours would do.

if I had only felt the warmth within your touch,
if I had only seen how you smile when you blush,
or how you curl your lip when you concentrate enough,
  I would have known what i was living for all along.
what I’ve been living for.

your love is my turning page,
where only the sweetest words remain.
every kiss is a cursive line,
every touch is a redefining phrase.

I surrender who I’ve been for who you are,
for nothing makes me stronger than your fragile heart.
if I had only felt how it feels to be yours,
well, I would have known what I’ve been living for all along.
what I've been living for.


though we’re tethered to the story we must tell,
when I saw you, well, I knew we’d tell it well.
with a whisper, we will tame the vicious seas.
like a feather bringing kingdoms to their knees

از دیشب تاحالا خط به خط این آهنگ توی ذهنم دوره می شه و نمی تونم نگم که عاشقش شدم... دوباره حتی ...
if I had only felt how it feels to be yours,
well, I would have known what I’ve been living for all along.
what I’ve been living for ...

پ ن: آهنگشم اینه
"Turning Page" by Sleeping at Last

پ ن:

what the privilege of being yours would do ...

این یک ماه و اندی

امشب یهو نشستم پای هارد و فیلم های دیده شده... یک هو چشمم افتاد به بریکینگ دان 1 ...

یاد حرفای دیروزم با یکی از دوستان افتادم. یاد نصیحتایی که داشتم می کردمش...

فیلمو که دیدم فهمیدم که اصل حرفم این بود: وقتی ازدواج کن که کسی رو پیدا کنی که باهاش همه ی کارهایی که روزی به نظرت سخت می رسیدن به آسونی انجام بشن.. کسی که ارزش تغییراتی که براش می کنی رو داشته باشه... کسی که مطمئن باشی هر اتفاقی هر زمانی بخواد بیفته، مثل کوه پشتت وایساده...

و من تمام این حرف ها رو همیشه توی نگاه بلا می دیدم وقتی باباش دستش رو گرفته به سمت جمعیت می بره و داره از استرس میمیره و تا نگاهش به ادوارد میفته ی همه ی غم های عالم از یادش می ره... و همیشه به این فکر می کردم که مگه ممکنه؟ و امشب موقع دیدن فیلم می دیدم که شاید یک ماه بیشتر باشه هربار می بینمش همین حال رو دارم... امشب می دونستم که: بعله، ممکنه.

alstroemeria

Please repeat after me ... Alstroemeria ... Alstroemeria

Sometimes it doesn't really matter what you are given...the only thing that matters is the "who"...

P.S: whose hands can heal... whose hands can bruise ...

زینبم


زینب خانومم...


پی نوشت: امروز باهم عیدی گرفتیم...

دومین ما


مگه مـی شـــــه آخه من دلم چیز خوبی بخواد ولی تنهایی بخواد ؟ اصلا مگه تو ذهن آدم می گنجه؟ مگه می شه ؟ مگه ممکنــــه ؟ 


بابا ما که قرارمون طبقه ی آب هلوی تکدانه است... دیگه کجا برم بی شما آقـــا؟



پی نوشت: البته درست شده ی جمله ی آخر اینه: دیگه کجا برم بی شما و آب هلو آقـــا؟



امام خودم پانزدهم

سلام آقا.. امروز تولد تنها پسر امام رضامونه... جقدر دل آدم می خواد امروز مشهد باشه و از نزدیکتر بهشون سلام بده و تبریک بگه ....


آقا چه تن آدم می لرزه وقتی این حدیث از پدربزرگ بزرگوارتون رو می خونه... چه دل آدم می سوزه...

چقده آدم دلش هوای کاظمین می کنه...


"اننی و من جری مجرای من اهل البیت ، لابد لنا من حضور جنائزکم فی ای بلد کنتم ، فاتقوا الله فی انفسکم و احسنوا الاعمال ، لتعینونا علی خلاصکم و فک رقابکم من النار":


"من و هر کس که از امامان اهل بیت بعد از من به جای من بنشیند، به ناگزیر باید در تشییع جنازه شما حاضر شویم، در هر شهری که باشید. شما نیز تقوی پیشه کنید و اعمالِ‌ خود را نیکو سازید، تا ما را در رهائی بخشیدنِ شما از آتش جهنم یاری نمائید"


آقا چقده سخته عاقبت بخیر نشدن وقتی همچین امام هایی داریم... آقا چقده کار سخت رو راحت تر از آسونش انجام می دیم... چقده کمکتون نمی کنیم....

آقا یعنی ممکنه تشییع جنازه منم بیاین ؟ ممکنه وقتی توی خاک تنها و بی کس رهام می کنن شما بگین شهادت می دم جز خوبی ازش ندیدم ؟ مگه می شه ؟ مگه جز بار اضافه روی دوش شما بودم؟ مگه به جز زحمت اضافه چیزی براتون داشتم؟ مگه بجز وقتای نیاز یادتون کردم؟ آقا خــــــرابه پروندم... خـــــــــــراب...

ولی میگن نا امیدی کفره... ایشالا وقتی جنازه ی بی روحم توی قبره و میان ازم می پرست که امامت کیه؟ اون موقع شما میاین و میگین نترس زینبم، بگو امامم اینجاست...



خانم اصغری

پیش نوشت: یه پست خیلی طولانی و حوصله سربره. آخرشم چیز خاصی نگفتم :)



تابستون سال 85 بود که اولین بار خانم اصغری اومدن خونمون. اون هم برای بنایی. یعنی چون بنایی خونه رو شروع کرده بودیم ولی مامان سرکار بودن و نمی تونستن بالاسر کارگرا باشن، قرار شد خانم اصغری هرروز بیان خونمون البته از بچگی که توی مهدکودک با کوچکترین دخترشون زهرا هم کلاسی بودم، دیده بودمشون ولی خب تا قبلش برای کار خونه ما نیومده بودن.

این خانم اصغری ما ترکم هستن. از همون روزا که تا اذان می شد می رفتن سر سجاده ی مامان و نمازشونو خیلی قشنگ می خوندن یا میومدن بالاسر کارگرا و اگه بینشون ترک بود باهاش ترکی حرف می زدن و براش غذاهای ترکی درست می کردن بود که عاشقشون شدم. بعد که بنایی تموم شد بازم یه روز درمیون میومدن خونمون که زهرا مهدکودک کمتر بره... بعد هم که تابستون سال 86 که من باید برای کنکور درس می خوندم مامان بهشون گفتن سه شنبه ها که ثمین خونس بیاین پیشش که بشینه سردرس.

همه ی خاطره های من با خانم اصغری از همونجا شروع می شه که سه شنبه ها میومدن توی اتاق من می شستن کنارم و برام قصه های قدیمی می گفتن و خاطرات فامیلی :))) انگار نه انگار که باید حواسشون باشه من درس بخونم مثلا :) اصلا ژانری بود برای خودش، منم که از خدا خواسته، کتابو درس به کنار مینشستم و گوش می دادم...

سه سال پیش بود که یه موتوری از خدا بی خبر زد بهشون و خونه نشینشون کرد...

این خانم اصغری ما خیلی کارش درسته... همکارای بیمارستان میگن که جوونتر که بودن چشمشون از آب مروارید بیناییش رو از دست میده و بعدتر شفاشون رو از امام زمان میگیرن...

عضو بسیج محلشون هم هستش خانم اصغری و تازه کلاس های سواد آموزی هم میرن و دارن قرآن خوندن یاد میگیرن...

اصلا انقده گاها دلم واسشون تنگ می شه که خدا می دونه.

این اواخر چندبار دست به عصا اومدن خونمون کار بکنن... مگه دلمون میومد ما؟ سه تایی می رفتیم تندتند کارا رو می کردیم که زودتموم شه خانم اصغری بشینن.


حالا همه ی این مقدمات رو گفتم که بگم:

دیروز که اومده بودن خونمون، با عمشون اومده بودن که کلا فارسی بلد نبود. من نشسته بودم برای عمه ی خانم اصغری میوه پوست می کندم، ایشونم برای من تعریف می کردن که نماز امام سجاد چندتا قل هو الله داره و نماز امام حسن مجتبی چند تا داره و ... منم که ترکی نمی فهمیدم، سر تکون می دادم و میگفتم : آهان... پس تعداد قل هو الله هاش فرق می کنه...

خلاصه که عمه خانم ارتباط دلی رو با ما رفته بود و یک ساعتی داشت برای من حرف می زد و منم سرتکون می دادم و با لبخند آهان آهان می گفتم.

آخرش که داشتن می رفتن عمه خانم اومد سه بار شونه هام رو بوسید بعدش منو یه بغل محکمم کرد و به ترکی گفتش الهی خوشبخت شی و الهی عاقبت بخیر بشی.


همه ی این قصه ها رو گفتم که اصل پست رو بگم: بعضی وقتا آدم دلش می خواد بمونه توی بغل یه مادربزرگ پیر که حتی زبونش رو هم نمی فهمه و بیشتر از یه ساعت هم ندیدتش. ولی صفای دلش خیلی بهش چسبیده. یه جورایی ارتباط دلی رفته رفته باهاش...


پی نوشت: خانم اصغری دم در بهم گفتن خب حالا عکس دامادو نشون ما نمیدی ؟ عکس توی حرممون رو نشونشون دادم، تا 5 دقیقه داشتن می خندیدن که چقده داماد از تو بلند تره :دی

عـــــــــــــاشقشونم. اصلا وقتی میان خونمون دلم باز می شه.



خواب آلودگی

خستس ذهنم، خوابشم میاد، باید این همه انتگرال هم حل کنم.



اولین ما


گاهی اوقات حتی تلویزیون دیدن و پای اخبار نشستن هم فانتزی می شود. البته اگر تو قسمتی از آن باشی.



امام رضای سی و یکم

سلام. آمدم اذن شما را هم گرفتم و از من بودم در آمدم...


رویایی ترین اول رجب عمرم رو تجربه کردم. وقتی رسیدیم حرم همه چیز داشتم... وقتی با مامان فاطمه و مامان نسرینم توی صحن انقلابتون نشستیم و نماز صبح خوندیم... وقتی شونه ی مامان هام توی سجده ی بعد از نماز می لرزید... وقتی اومدیم کنار ضریحتون و دعا کردیم ... وقتی همش تو دلم بود که بابا سید جوادمونم اینجاس... وقتی مامان هام رو می دیدم که دارن نماز می خونن و دعا می کنن برامون... وقتی با بابا و سیدم برگشتیم... وقتی من رو نشون شما داد...   وقتی سیدم اشکش رو با جانمازم پاک کرد... وقتی حاج آقا هول هولکی ازم وکالت می گرفت... وقتی سیدم برگشته بود و ریش هاش خیس بود... این موقع ها مطمئن بودم که لیاقت هیچ کدوم ازین ها رو نداشتم و ندارم و شما مثل همیشه بهم بهترین ها رو عیدی دادین...



شوش

پیش نوشت: این پست مدت ها پیش چرک نویسی شده بود و در انتظار امروز بودم برای ارسالش.


آدم ها همیشه خوبی نمی کنن. آدم ها گاها کارهایی ازشون سر میزنه که به مذاق طرف مقابلشون خوش نمی آد.. و اخلاق دقیقا اینجاس که اهمیت پیدا می کنه و معنی دار می شه... آدم با اخلاق آدمیه که وقتی اطرافیانش درحدش خوبی نمی کنن با خوبی جواب بده... اینکه با کسی که بهت محبت می کنه خوب رفتار کنی که خلق خوش داشتن نیست، خلق محمدی رو کسی داره که با هر توجیهی هرجور باهاش رفتار کنی باز هم محبتش رو ازت دریغ نکنه.

طبق یه تخمین راف ( rough ) باید بگم که شوش تقریبا تنها فرد نزدیک من هست که این خصوصیت رو داره. این که میگم راف برای اینه که ممکنه فکر بکنم و بازهم آدم پیدا کنم، ولی باید بگم همیشه به این جنبه ی شخصیتش غبطه خوردم. به آرامشی که در برخورد با مردم داره به قلب پر از محبتش، به دل بزرگش که هیچ وقت چیزی توش گیر نمی کنه... یا شایدم گیر میکنه و نمی ذاره بفهمی...

دوستش دارم. زیاد. این روزها تقریبا تنها کسی هستش که می دونه کجام و درچه حالم دقیقا ( البته بعد از آقا :دی )  حتی اگه نرسم بپرسم در کجاست و در چه حاله دقیقا ... و فقط بدونم سرگرم قرآنشه.



پی نوشت: این پست به مناسبت تولدش از چند هفته ی پیش نوشته شده بود.


قطار 2

در راه بازگشت..چقدر همه چیز عوض شده...

قطار

یک ساعت و ربع دیگه رجب شروع می شه. چراغ های کوپه خاموشه. 

محضر

چرا استرس ندارم ؟

امام رضای سی ام

برای انجام بعضی کارها اذن پدر لازم است.