EspOir

کافی است تنها یک سحر بیدار بمانید

EspOir

کافی است تنها یک سحر بیدار بمانید

به شماره افتاده

والا همین پریروز بود که به تقویم نگاه کردم و چهل و چند روز به رجب مونده بود و اومدم نوشتم که چقدر منتظرشم. یا همین دیروز بود که دیدم از این چهل و خورده ای روز فقط بیست و چند روزش باقی مونده.


الان دیگه روزهامون تا اول رجب به شماره افتاده و هنوز برای هیچ چیزی آماده نیستم. انگار یک هو از خواب پاشده باشم و دیده باشم که چهل روز گذشته و دو سه روز دیگه رجب شروع می شه و من هیـــچ کاری نکرده باشم.

خلاصه که از یه طرف فقط روزها رو می شمرم و منتظرم زودتر یک شنبه بشه. از یه طرف هم انگار هرچی نزدیک تر میشیم نگران می شم... هول می شم...




آیه نور


دیشب یه جایی دیگه تحمل شنیدن یه سری چیزا که انتظارشونو نداشتم و نشنیدن یه سری چیزا که منتظر شنیدنشون بودم رو نداشتم. پاشدم اومدم توی اتاقم دراز کشیدم روی تخت، یه اسمس نوشتم که نفرستادمش، بعد سها و یایا اومدن بلندم کردن که بیا بریم. قبل برگشتن قرآنم رو باز کردم، دلم می خواست به تنها چیزی که اون لحظه مطمئن بودم پر از آرامشه پناه ببرم... فقط یه نگاه کردم آیه رو... الله نور السماوات و الارض، مثل نوره کمشکوه ...


یه ساعت بعدش بود گمونم که یه قرآن دادن دستم، توش آیه نور رو پیدا نمی کردم... گفتم سها قرآنم رو میاری؟ برام آورد و تا تهش رو خوندم:

... کمشکوه فیها مصباح، المصباح فی زجاجه، الزجاجه کانها کوکب دری یوقد من شجره مبارکه زیتونه لا شرقیه و لا غربیه، یکاد زینتها یضی و لو لم تمسسه نار، نور علی نور، یهدی الله لنوره من یشاء و یضرب الله الامثل للناس و الله بکل شیء علیم.


و تمام شب آیه ی بعدش توی ذهنم تکرار می شد: فی بیوت اذن الله ان ترفع و یذکر فیها اسمه یسبح له فیها بالغدو و الاصال...


چرا انقدر خوبه خدا ؟



روز من

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

امام رضای بیست و نهم

سلام.

صبحتون بخیر.

از بعد اذون تاحالا یه ساعتی می شه که فکر اومدن به حرمتون... پا گذاشتن به مسجد گوهرشاد... نشستن توی صحن انقلاب روبروی گنبدتون و همینجوری نگاش کردن... سلام کردن به خادم هاتون... لبخند زدن به بچه های توی رواق ها و آبنبات دادن بهشون چشمام رو خیس کرده. دلم اونقده رواق پایین پا رو می خواد... که حتی از تصور توی ماشین نشستن و راه افتادن سمت مشهد انگاری قند توی دلم آب می شه...

آقا دستم رو از همین تهران ِ خودمون می گیرید؟

آقا بابای اول و آخر ما خودتونید...

دست دخترتون رو رها نکنید این روزها...

دخترا گاها شیطونی می کنن... اشتباه می کنن... گول شیطون رو می خورن... باباها ولی رهاشون نمی کنن.

بابا تنهام نذارین. بدون شما هیچ کسی رو ندارم...

امداد خودرو

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

جمعه عصر


هفت بار نوشتم و پاک کردم. ازین هفت تا چندین تاش شاید بد بودن و چندتاش هم خوب... نه خوب هاش قابل گفتن بودن و نه بد ها رو درست می تونستم بنویسم.


You know I can not hide ... You're the very thing UnWinding me ...


امام خودم چهاردهم

سلام

خیلی وقته ننوشتم براتون.

از بچگی مامان می گفتن وقتی می خواین گریه کنین، برا امام حسین گریه کنین...

دیشب از فکر اینکه یه روز پسرم رو توی بغل بگیرم و بهش یاد بدم که پسر ِ من و همه ی پسرهای عالم باید فدای پسرهای امام حسینشون بشن، انقدر چشمم سوخت و خیس شد که نفهمیدم چجوری و کی خوابیدم...

امشبم نشستم واسه خودم روضه ی امام ِ زمانم رو می خونم...

هه

خنده دار نیس؟ خب دلت از جای دیگه پره... چشمت از جای دیگه کاسه اشک شده... چرا مارو بهونه می کنی وقت ریختنشون؟

می دونم از جای دیگه پر شده... دوس دارم برای شما خالیش کنم ولی.

می دونم ارزش نداره... ولی ما که جز همین بی ارزش ها چیزی نداریم که آقا...

نمی گم قبول کنین.... نمی گم رد نکنین ... میگم...  اگه می شه .... لطفا... منت بذارین، موقع رد کردنش، یه لحظه فقط نگام کنین...



پیشخوان

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

دل تنگی

اومدم که بگم دلم تنگ شده. بگم وقتی فیلمای بچگیا رو نگاه می کردیم... وقتی ثمین رو می دیدم که هنوز حتی روسری لازم نیست سرش کنه... ثمین رو می دیدم که چه بی خیال دنیا توی حال خونه مامانجونیش می چرخه و مثلا می رقصه و تو حال خودشه... وقتی ثمین رو می دیدم که بدون توجه به معنی حرف هاش شوخی می کنه... ثمین رو که با هیکل گندش میاد رو پای باباش می شینه و باباشم دستاشو میگیره و هی انگشتاش رو نوازش می کنه ... دلم تنگ شد. برای خودم ... برای خونه ی طبقه ی بالای مامانجون اینا... برا ثمینی که شبا از ترس تاریکی خوابش نمی برد و باباش میومد پیشش دراز می کشید تا ثمین خوابش ببره ... برا چراغ خوابی که بابا برام از یکی از ماموریت ها آوردن تا شب ها کنار تختم روشن باشه و از تاریکی نترسم... برای شبایی که مامان شبکاری داشتن و من و سها و بابا بعد شام می رفتیم بیمارستان پیششون بعدشم توی حیاط بیمارستان بازی می کردیم تا خوابمون بگیره و تو راه برگشت تو ماشین غش می کردیم... برا روزای بعد شبکاری که از خواب پا می شدم می دیدم مامان خوابن انقدر می شستم کنارشون تا بیدار بشن.. برای طبقه ی پایین ِ کمدِ اتاق وسطی که خونه ی باربی های ثمین و سها بود و ثمین ِ اول دبستانی برای نیلوفر که مهمونشون بود چند روزی و دلتنگی باباش رو می کرد، روی دیوار با ماژِیک رنگ گلبهی نوشته بود: "باباش رفته به بابل" ... برای تراس بزرگمون که تابستونا با سها در سوراخ تخلیه آبش رو می بستیم و شیلنگ آب رو باز می ذاشتیم تا آب به قوزک پامون می رسید و آی آب بازی می کردیم ... آی آب بازی می کردیم ... حتی شاید برای روزایی دلم تنگ شده باشه که مامان بیمارستان بودن و من از صبح می رفتم خونه مامانجونی و می شستم کنار مامانجونی و حاج خانم پیماندار و سبزی پاک کردنشون رو نگاه می کردم و درد دل هاشون رو می شندیم و هروقتم حواس کسی نبود، می رفتم اتاق خاله و تا می تونستم بهم می ریختم اونجا رو و مامان که از راه می رسیدن و می فهمیدن چقدر از دستم عصبانی می شدن که مگه من نگفتم نرو خونشون ... دلم می خواد. دلم اون ساکه رو می خواد که مامانجونی برام دوخته بودن صبحا برم از بقالی شیر بگیرم بذارم توش و بیام ... دلم می خواد بازم بقیه پولم یه 25تومنی باشه که بهش بگم "ازون پول نو ها" و باهاش یخمک بگیرم تو راه خونه با دندون سعی کنم بازش کنم و نشه.


اصلا چی شد از روی پای بابام بلند شدم ؟ چی شد دیگه منتظر بیدار شدن مامان نموندم ؟


پی نوشت اول: وقتی اون خونه رو تخلیه کردیم، رفته بودم نشسته بودم توی خونه ی باربی های سابقم و گریه می کردم و اصلا دوست نداشتم سوار ماشینمون بشم و به یه آدرس جدید بگم: "خونه"، اون موقع تصور زندگی کردن توی خونه ای که طبقه ی پایینش مامانجونی نباشه برام غیرممکن بود.

پی نوشت دوم: این روزها فقط به این فکر می کنم که تصور دنیایی که توش مامانجونی نباشه .... محاله.


بعید

کی می دونه ؟ شاید ما اشتباه می کنیم ...  هرچند بعید می دونم. یعنی نمی دونم. نه! بعیده. امکان نداره.


پی نوشت اول: زندگی باید ساده تر ازین حرفا باشه.

پی نوشت دوم: آهنگ زمینه ی این پست اینه: آهنگ "قصه ی عشق" از ابی با مطلع ِ "شب به اون چشمات خواب نرسه، به تو می خوام دست مهتاب نرسه ! "

پی نوشت سوم: شما بیا و بگو چرا این آهنگ توی گوشم این قدر تکرار میشه!!

پی نوشت چهارم : تو که مهتابی تو شب من، تو که آوازی رو لب من، اومدی موندی شکل دعا توی هر یا رب یا رب من.

اعتماد

وقتی می تونید بگید به رانندگی کسی اعتماد دارید که بتونید وقتی رانندگی می کنه چشماتون رو ببندید و به خواب برید.

درد

دیشب نمی دونستم از سردرد خوابم نمی بره یا از معده درد.

جالبشم اینجاس که درحد چی خوابم میومد.



25

فقط بیست و پنج روز تا "یا من ارجوه لکل خیر" مانده. 


مثل کسی شده ام که یک هو به خود می آید و می بیند اواسط اسفند رسیده و هیچ کاری برای خانه تکانی نکرده.


پی نوشت: قرآن بخوان.



گرما


روی تخت دراز کشیدم و دارم از گرما هلاک می شم.

حوصله ی باز کردن پنجره اتاقم رو ندارم.

قرص خوردم و خواب آلودم کرده.

رشته ی افکارم دست خودم نیست.

فکرم جاهای خوبِ بد می ره و جاهای بدِ خوب... جاهایی که ترجیح می دم نره...

دلم گرفته. نمی دونم دقیقا از چی یا از کی. بیشتر از خودم... کمتر از دنیا... بیشتر از کارهام.



پی نوشت: نمی دونم چجوری جواب شکوفه رو بدم.





بی عنوان

الا بذکر الله تطمئن القلوب