EspOir

کافی است تنها یک سحر بیدار بمانید

EspOir

کافی است تنها یک سحر بیدار بمانید

خیابان فاطمی

چرت عصرگاهی توی اتوبوس زیر نور آفتاب با عطر درهم پیچیده ی شیرینی دانمارکی و گازوئیل.

این جمعه ها باید بگذرند، این هفته ها حتی

سه روزی شاید گذشته بود از شروع گریه کردن هام که سردرد شروع شد.  یک هفته ای شاید می گذره از این سرگیجه های بی معنی. نمی دونم دقیقا تا کی می خوان پا به پام بیان. تا کی می خوان صبرم رو کمتر کنن تا کی می خوان چشمام رو خیس نگه دارن...

این جمعه ها قرار ندارم. دلم معلوم نیست کجاست. بهانه گیر شدم... تا آقا هست، دل تنگ خانه ی پدری هستم و تا می ره دل تنگ اون. بین زمین و آسمون معلقم انگار. از برنامه ریزی و هماهنگ کردن کارها خسته شدم. فقط می خوام سرم رو بذارم روی بالش تا روی گردن سنگینی نکنه، چشمام رو ببندم و به هیچی فکر نکنم. این روزها هر فکری به سادگی اشکم رو در می آره...


پی نوشت: و من یتوکل علی الله فهو حسبه

پی نوشت: و من یتق الله یجعل له مخرجا

پی نوشت: یا ستار العیوب

پی نوشت: یا غفار الذنوب

پی نوشت: یا اله العاصـــــین....

گاها تلخی به وجودت رسوخ می کنه... دست و پات یخ می کنه، خطوط صورتت درهم می شه، وقتی همه می رن مدرسه و دانشگاه و اداره، تو هم تنها و بی حوصله می شی، تمام پنجره های خونه رو می بندی، یه جفت جوراب پشمی گرم می پوشی،زیپ ژاکتی که از دیشب تنت کرده بودی رو تا آخر می کشی بالا، روی تخت اتاقت می شینی و آدم هایی رو که توی پارک تردد می کنن می شمری و یاد 20 ساعت پیش میفتی که توی مغازه روی پله ها، جایی که گوشیت آنتن بده نشسته بودی و همین جور به گوشیت نگاه می کردی و هزار و یک، هزار و دو می شمردی .... تا برسی به شصت و ساعت گوشیت نشون بده که یک دقیقه ی دیگه هم گذشت...


قرآن بخوان.


پی نوشت: همیشه منتظر بودم این پاییز برسه. یه پاییز دو نفره...

بابا

رفتم نشستم تا بابا نمازشون تموم شه بهشون بسپرم صبح بیدارم کنن، از دیدنشون خسته نمی شدم. بعدش صورتشون رو بوسیدم، دلم می خواست همونجا محکم برم تو بغلشون و تتمه ی گریه هایی که کنار زهرا کردم رو به اجرا برسونم... تازگی ها بابا رو که می بینم بغضم می گیره. باورم نمی شه قراره از خونشون برم...

کلافه

توی تلویزیون یه بار یه مسابقه ای دیدم که اسمش یادم نیست، ولی اینجوری بود که هر کدوم از گزینه ها روی یک سکو بود، بهت مقداری پول می دادن، تو باید این پول رو روی سکو ها طوری می چیدی که وقتی سکویی که مال گزینه ی غلط بوده باز می شد، پولت پایین نریزه.

خیلی از مردمی که توی این مسابقه شرکت می کردن، اگه روی دوتا گزینه شک داشتن مثلا نصف پولشون رو روی این سکو می ذاشتن و بقیه رو روی بعدی.


مطمئنم که اگه روزی توی همچین مسابقه ای شرکت می کردم، همه ی سرمایم رو روی یک سکو می ذاشتم... شاید از نظر خیلی ها غلط بیاد حتی. ولی اینجور آدمیم.

آخرین روز از شهریور

امروز یک هو استرس گرفتم. امروز یک هو ترسیدم. یک هو نگران شدم.

کشتی نجات 2

سلام

شاید خیلی چیزها از همان شبی شروع شد که من بودم و یک سبد گل بزرگ و هزاران هزار فکر عجیب و غریب... من بودم و ترس. ترسیده بودم. به دلیلی نامعلوم و به جز شما دست آویزی نداشتم. نشسته بودم و به پنجره ی خیس اتاقم خیره شده بودم، اسم نوه زاده ی بزرگوارتان را بلند صدا می زدم و کمک می خواستم. نمی دانستم دقیقا چرا، ولی شکی بسیار محکم تر از اطمینان در دلم جای گرفته بود و هـیچ دست آویزی برای خلاصی نداشتم جز دراز کردن دستم به سمت شما... التماستان می کردم به فرزندی قبولم کنید و در حقم پدری کنید که در خودم صلاحیت تشخیص خیر و صلاح خود را نمی بینم.

یک سال گذشت و تمام این یک سال را دست در دست شما طی کردم. این یک سال به جای پادوچرخه زدن توی اقیانوس، سوار کشتی نجاتتان بودم و مرا به بهترین ساحل ها رساندید...

دوباره تولدتان شده... دوباره شب عیدی گرفتن رسیده... امسال عیدی من همین باشد که عیدی سال پیشم را از من نگیرید.

امسال عیدی مرا "دخترتان ماندن" کنید.


عیدتان مبارک

سردرگم

گاهی اوقات نمی دونی خوشحال باشی یا ناراحت.



ساده

گاهی اوقات نعمت های ساده رو ندید می گیریم.


دارم به این فکر می کنم که داشتن مردی که حرفم رو می فهمه خودش یکی از نعمت های بزرگ خداس. ازون نعمت هاست که اونقدر بهش عادت می کنی یادت می ره که ممکن بود نداشته باشیش.

برای تو

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

این یک هفته

از پنج شنبه ی پیش که آقامون گفت داره سعیشو می کنه که تولد من مشهد باشیم تا پنج شنبه این هفته که ازین مغازه به اون مغازه دنبال کادوی تولدم بودیم یک هفته طول کشید. یک هفته ای که هرروزش رو امیدوار بودم که امسال هم روز تولدم رو پیش پدرم هستم.

ناگفته نمونه که کادوی تولدم محشره! برام چیزی رو خرید که با وجود علاقه ی زیاد مدتی بود جرأت نزدیک شدن بهش رو نداشتم.

پنج شنبه روز فوق العاده ای بود.


امروز اومدم تولدم رو به خودم تبریک بگم اینجا. امسال تولدم با همه ی سال ها فرق داره...

این "نعم العون علی طاعه الله" از ذهنم خارج نمی شه این روزها..

اونقدر مشغولش کرده که گاها عجیب توی خلسه می رم.


معین

گاهی اوقات هم کارهایی می کنی که اصلا فکرش رو نمی کردی یه روزی انجامشون بدی ...

یکی شون هم همین معین گوش دادن نصف شبی : )

حال و هوا

سه بار پست نوشتم و پاک کردم. 


اشتراک همشون این بود که خدا رو صد هزار مرتبه بابت همه ی چیزهایی که بهم داده شکر می کنم. از همسر و مادر و پدر و مادرشوهر و خواهرا و خواهر شوهر و بقیه ی خانوادم بگیرید... برید تا همین لپ تاپِ مانیتور سوخته ای که باهاش تایپ می کنم.


پی نوشت: بابت همه ی چیزهایی هم که نداده البته شکرش می کنم... از برادر بزرگتر و دایی حاضر در صحنه بگیرید ... برید تا یه مک بوک خوشگل و تک تک چیزایی که مصلحت نبوده بهم بده.

انتظار

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.