سلام.
مگر جای دیگری جز حرم شما هم می تواند باشد این دل الان ؟
پی نوشت اول: این روزها تنها می توان سلام داد و امید داشت به اینکه عادتتان بوده و هست که سلام را بی جواب نگذارید ...
پی نوشت دوم: السلام علیک یا علی ابن موسی، ایها الرضا، یابن رسول الله...
انــــــقدر دلم تنگ مشهد شما شده که حاضرم برگردم به دوماه پیش و برگردم به همان چهارشنبه ای که داشتم از بی مشهدی دق می کردم و مامان با اتوبوس من رو آوردن پیش شما و پنج شنبه صبح ساعت 8 صبح توی شهرتون از اتوبوس پیاده شم و یک راست بیام پیشتون و گریه کنم و گریه کنم و گریه کنم .... دوست دارم بیام پیشتون. دلم تنگ حرمتون شده ... حتی حاضرم برگردم به اون ساعت کذاییِ ده تا 12 شب که داشتم از غم دق می کردم ولی این سری نه از روی دل تنگی شما و نه از روی بار گناه، که از روی حجم بدبختی و غمی که روی دلم سوار شده بود، مثل چی می خواستم اشک بریزم که یهو اشک هام خشک شدن و بار غم روی سینم سنگین تر و سنگین تر شد. انقدر دلم تنگ حرمتون شده که دیگه اون لحظات رو به عنوان خاطرات شیرینم دوره می کنم و آرزو می کنم برگردم بهشون.
امام رضـــــا ... یه ثمین اینجا نشسته و اینا رو داره تند تند می نویسه که به هر دری که زده بسته بوده جز در شما.
امام رضـــــــا
..
صدام کنید لطفا . لطفا لطفا لطفا لطفا
من نمی گم احتمالش نیست ...
اگه نبود هیچ وقت این همه امید و اعتقاد و این ها بهش نداشتم ...
فقط می خوام بگم که داره باورم می شه که همیشه به عنوان چیزی فضایی بهش ایمان داشتم... به عنوان چیزی که هست... باید باشه ... ولی مال من نیست... یعنی خیلی بعیده که مال من بشه روزی.
به کسایی که میگن دارنش نگاه می کنم گاها و شاید حتی بعضی وقت ها حسم شبیه به حسادت بشه... ولی وقتی که به خودم میام میبینم که واقعا چیزی که دارن، اون چیزی که من می خوام نیست. من ته ته تهش آرامشی می خوام که از جنس آرامش اون ها نیست... وقتی هدف هامون فرق داره و چیزی که می خوایم تهش به دست بیاریم فرق داره، پس نباید انتظار داشته باشم راه های یکسانی رو تجربه کنیم...
:دی حرفای پیچیده ای زدم که فکر کنم فقط خودم بفهمم چی گفتم.
بیشتر محض ثبت در تاریخ بودش این پست!
و اینکه احتمال اینکه من به اونی که می خوام برسم، صدها برابر پایین تر از احتمال اینه که اون ها به خواستشون برسن و این دیگه داره بهم ثابت می شه که این احتمال به بی نهایت منفی میل می کنه.
حالا شما بشین انتگرال بگیر... ما تهش همین جایی می مونیم که الان هستیم.
پی نوشت: من هرگز نفهمیدم چرا این کار ها رو کرد. هرگز هم درکش نخواهم کرد. چون من اون آدم نیستم و نمی خوام هم که باشم و چیزاهایی که اون از دست داد برای به دست آوردن اون فرد، چیزهایی بودن که من هرگز و هرگز رهاشون نخواهم کرد.
یه جایی از توآیلایت هستش که ادورارد داره به بلا می گه که تو اگه عاقل بودی الان می رفتی و تمام، اونوخت بلا یه جمله ای میگه که یه مدته توی مغزم تکرار می شه ... خلاصه جملشم اینه که میگه ما چرا داریم این بحث ها رو می کنیم وقتی که من اونقد عاقل نیستم.
قل هل تَربَّصُون بِنا إِلاَّ إِحْدَى الحسنَیَیْنِ ونحن نتَرَبَّصُ بکم أن یُصِیبَکمُ اللّهُ بعذاب من عنده أو بأیدینا فتَربصُواْ إنا معکم مُّتربّصُون
52 توبه
سه تا چیز این آیه رو خیلی دوست دارم...
یکی اینجاش که خیلی Matter_of_fact_ly می گه که مگه برای ما انتظار جایگاهی به جز بین دو "بهتر" رو دارین ؟؟ مگه انتظار دارین ما جایی به جز بین دوتا وضعیت نه حتی "خوب" ... که "بهتر" باشیم ؟ یعنی خودتونم می بینید و خیلی هم واضح می بینید که ما بین دوتا "بهتر" قرار داریم. یه چیز دیگه هم که این قسمت آِه هست و خیلی بهم می چسبه اینه که همون اون اول یه خبر از توی دلشون می ده که بفهمن که نه تنها ماها جامون بین دوتا "بهتر" هستش... که حتی می دونیم توی دل شما چی می گذره ... اصلا این قسمت آیه به نظر من مثل یه آیه میمونه خودش .. یه نشونه برای قلب هاشون ... که بهشون میگه: من می دونم شما توی دلتون چیه... خب شما هم که می دونین اون تو چیه و کسی هم به جز خدا از توی دل های مردم خبر نداره ... پس همین که میگم توی دل هاتون چیه یعنی اینکه از خدام و بقیه ی حرفام هم مثل خبر اولم راسته.
و یکی دیگه هم اونجاش که می گه و ما می بینیم که خدا شما رو بعذاب خودش دچار می کنه .. حالا یا از جانب خودش .. یا بدست ما ... اصلا انگاری مهم نیستش که چجوری عذاب می شن... مهم این فقط هستش که خدایی هست که خودش می دونه که چه بکنه ( اول اینکه در هردو حالتش خدا رو فاعل می دونه - دوم هم اینکه خیلی با حالت بی خیالی می گه که حالا یا از جانب خودش.. یا به دست ما .. چه فرقی داره ؟ )
و آخر از همه هم که میگه: منتظر باشین... مام با شما منتظریم ... خیلی خوب تموم میشه ... خیلی خوب ... اصلا عــــالی
پی نوشت: امروز یهو بحث احدی الحسنیین بودن امام حسین شد، یاد این آیه افتادم، دلم خواست بیام بگم چقدر موقع خوندنش حال می کنم :)
سلام
دکتر عبدالباقی می گفت: سه عدد اتمام حجته ...
فکر کنم خیلی وقت پیش با من اتمام حجت کرده بودید...
خیلی وقت بود "سه" را رد کرده بودم.
ممنون ولی، خیلی خیلی ممنون که دوباره دعوتم کردید.
ممنون
پی نوشت: اربعین هم تمام شد ... اذان مغرب اربعین طبق برنامه ریزیم نگذشت... شاید صد برابر بهتر حتی گذشت ...
پی نوشت دوم: دلم برای دکتر عبدالباقی هم تنگ شده بود... وقتی حرف می زدن دلم برای بحث و جدل های دوران راهنمایی حتی بیشتر تنگ شد... اصلا امروز که دیدمشون و پای حرفشون نشستم دوباره دلم باز شد ... حالا همین عاشورا تاسوعا بود دیده بودمشون ها ... ولی امروز اصلا یه جور خاصی خوب بود ... خواستم ازتون بخوام هرچی می خوان بهشون بدین.
سلام.
اربعین شد.
چهل شب پیش، شکوفه روی تخت زهرا خوابیده بود، نماز صبحم تمام شده بود و دنبال بهانه ای می گشتم که بیشتر بیدار بمانم تا بیدار شود و نمازش را بخواند... بهانه دستم دادید... آن هم چه بهانه ی خوبی ....
منتظر بودم اربعین شود و بهانه را با افتخار به مقصد برسانم...
همین چند شب پیش بود که به شکوفه خرده گرفتم...
همین چند شب پیش بود که بهانه را از دستم گرفتید...
می بینید؟ ندارم. نه لیاقت، نه عرضه ... نه توان ... نه همت...
هه .. هه ... هرچه به خودم پوزخند بزنم کم است... چه کوته فکر بودم/ هستم...
اربعین شد و من هنوز نمی خواهم " السلام علی العباس اخ الحسین" روی تخته ام را پاک کنم.
اربعین شد و من هنوز نمی خواهم زیارت عاشورایم را از سجاده ام دربیاورم...
اربعین شد و من هنوز نفهمیده ام چرا این قدر بی لیاقت تر از دیروزم.
دعایم کنید... محتاجم، ملتمس ...
کریسمس سال 2005 بودش که یه شب بین اسمس های من و نرگسس به دنیا اومدی. اولین بار هم که جدی بهت فکر کردم، کنار شوفاژهای پیلوتی که به تازگی نمازخونه شده بود دراز کشیده بودم و همه ی فکرم مشغول این بود که چجوری می شه پیدات کرد. اون روز مطمئن شدم که تنها راهش اینه که یه شرکت تولید قطعات کامپیوتری بزنم و اسم تورو روش بذارم و اونقدر شرکتم بزرگ باشه که همه ی دنیا بشناسنش و تو وقتی اسمت رو ببینی بفهمی که من موسس اون شرکت بودم و بیای و پیدام کنی ... نخند ! من اون موقع یه دختر دوم دبیرستانی بودم که یه عالمه رمان خونده بودش یکی از یکی رمانتیک تر ! خلاصه ی کلامم این که کریسمس ها یاد تو میفتم. .
حتی قبل تر ازین که کریسمس 2005 بدنیا بیای... کریسمس 2002 بود فکر کنم که به یاد تو این رو گوش می کردم...
7 سال از تولدت می گذره ... 6 سال از روزی که نرگسس برات نامه نوشت می گذره ... 5 سال از روزی که شروع کردم برات بنویسم می گذره ... 3 سال از زمانی که سعی کردم به خودم بقبولونم که نیستی ... و یک سال از زمانی که سعی کردم باور کنم که هستی ولی مال من نیستی ...
و همچنان منتظر روزی هستم که بیای و بگی نامه ی نرگسس کوش و من حتی حس نکنم که باید ازت بپرسم که از کجا می دونستی نرگسس نامه ای نوشته برات و نامه ی نرگسس رو بدم بخونی ولی ازت بپرسم چرا نامه های خودم رو نمیگی بدم، و تو بهم چپ چپ نگاه کنی و بگی چون اونا رو از ته دل می دونم... نیازی به خوندن نیست و منم بگم که سوال کردم چون می خواستم بشنوم این رو فقط ...
خیلی وقته نخوندمش ... هرچند حفظمش ... می دونی؟ شاید منم یه روز مثل نرگسس یه بلدوزر اجاره کردم و قصرم رو خراب کردم... کی می دونه؟ شاید منم رفتم و توی قصر یکی دیگه کلفتی کردم... ولی هنوز نمی خوام این کار رو بکنم. هنوز قصرم/مون رو سالم نگه داشتم. و هنوز امید دارم که هستی
هنوز هم فانتزی خواب یلدای 85 و فانتزی لحظه ای که با نرگسس توی پارک نشستین و نرگسس بهت میگه که من دقیقا چه جور آدمیم دوتا از بهترین فانتزی هام هستن ... دوتا از شفاف ترین ها
پی نوشت اول: تفاوت اولی که کردم اینه که راه رفتنم رو درست کردم :))
پی نوشت دوم: نکته ی قابل ذکر بعدی هم اینه که دیگه مشکلم با بچه و این ها حل شده حتی :))
پی نوشت سوم: می ترسم انقدر دیر بیای که کلا تمامی توصیفات نرگسس خراب شده باشه :)))
اول سال شکوفه بهم یه سررسید داد که توش هرروز می نوشتم خلاصه ی آنچه کرده بودم رو. خیلی خوب بود. راضی بودم کاملا.
الان نمی دونم این که این سررسید رو داشتم و تقریبا تمام روزهای امسال رو می دونم چه کردم باعث شده امسال این همه زود بگذره یا چی ... ولی امسال به چشم بهم زدنی گذشت و تموم شد و رفت ...
اون روزی به شکوفه می گفتم که از امسال ناراضیم، چون وقتی تموم بشه نمی تونم بگم سال 91 فلان کار رو کردم ... ولی الان که نگاه می کنم می بینم ممکنه نتونم کاری رو نام ببرم که امسال تموم کردم ... ولی می تونم بگم که کلی تصمیم های مهم گرفتم ... کلی فکرهای جدی کردم... کلی مرزبندی برای افکارم انجام دادم ... کلی تکلیف خودم رو با زندگیم روشن کردم... کلی روی عادت هایی که داشتم و خوب نبودن کار کردم... و در نهایت یه عالمه سعی کردم زندگیم رو اصلاح کنم. اینا خودش کلی چیزه که امسال بهشون رسیدم و شاید باعث شده باشن یه سال از برنامه های مهمتر زندگیم عقب بیفتم... ولی باعث شدن که سال دیگه رو وقتی شروع می کنم، بدونم که کجا وایسادم و کجا می خوام برم و چجوری باید این مسیر رو طی کنم.
پی نوشت: این قضیه رو مدیون معصومم.
سلام.
از پارسال، چند روز مانده به اربعین شما بود که شروع شد همه چیز.
و درست یک سال طول کشید.
این خانم هایی که توی مسجد جانماز به آدم می دهند، تسبیح به آدم می دهند، جا به آدم می دهند... می شود برای زیارتتان بطلبیدشان؟
سلام.
همین محرم و صفری که اسلام را زنده نگه داشته اند، همان محرم و صفری اند که من را هم سرپا نگه داشته اند.. که اگر نبود عزای شما و فرزندانتان، که اگر نبود نگاه شما و لطف پسرانتان، مدت ها پیـــــش مرده بودم.