EspOir

کافی است تنها یک سحر بیدار بمانید

EspOir

کافی است تنها یک سحر بیدار بمانید

امام رضای بیست و یکم

سلام. می خواستم امام رضای بیست و دوم رو روز تولد بیست و دو سالگیم بنویسم. اما دیشب خواب دیدم امام رضای بیست و دوم رو دارم از توی کافی نت روبه روی باب الجواد می نویسم.


از خواب که بیدار شدم این پتانسیل رو در خودم دیدم که رها کنم وبلاگ رو تا روزی که برم همونجا و امام رضای بیست و دوم رو دقیقا از همون جا آپ کنم، بعد با خودم گفتم وقتی امام رضای بیست و دوم روز تولدم آپ نشه چه فرقی داره از کجا آپ بشه. .. خلاصه... الان ولی یه نظر بهتری دارم. نمی دونم امام رضای چندم به اون کافی نت می رسم، ولی نیت کردم آخرین امام رضا رو از همونجا بفرستم.

اصلا دیگه هیچ کدوم ازین ها مهم نیست. مهم نیست حتی چندتا امام رضا می نویسم. مهم اینه که این مدت یاد گرفتم فقط برای شما بنویسم. اینجور نوشتن رو از جورهای دیگه بیشتر دوست می داشتم.

نمی دونم چرا یه حسی همش بهم میگفت که امسالم تولدم رو مثل پارسال جلوی ضریح شما می گذرونم... شاید پارسال هم از سرم زیادی بوده باشه... ولی خب می دونید که پارسال بهترین تولد زندگیم بوده و آدما همیشه تکرار چیزای خوب رو دوست دارن و ازش توی ذهنشون فانتزی می سازن.

می دونم که برای شما کاری نداره کاری بکنید که من پنج شنبه پیشتون باشم... توی صحن انقلابتون یا حتی مسجد گوهرشاد کمیل بخونم.... ولی بی تعارف بگم خیلی بهتر هم می دونم که من یه ذره هم لیاقتش رو ندارم. می دونم. اینو از ته دل می دونم که چقدر از شما دورم.



نشستم گریه می کنم، پست می نویسم و به این فکر می کنم که چقدر خوب بود اگه همین قدر که من شما رو بابای خودم می دونم شما هم منو از دختراتون می دونستین....

دوستتون دارم. به خاطر همه ی چیزایی که لیاقتشون رو نداشتم و بهم دادین.


پی نوشت اول: فردا روز خاصیه و من می خواستم که این پست رو فردا بنویسم ( با توجه به اینکه امام رضای بیست و دو رو نمی تونم فردا بنویسم :دی ) ولی انقده خواب دیشب جالب بود که دلم نیومد.

پی نوشت دوم: خود پست و پی نوشتش خیلی درهم برهم شدن...

پی نوشت سوم: از همین الان بگم که فردا قراره دونفر یا بهتر بگم سه نفر خاص رو ببینم و از همین الان ذوق دارم. امیدوارم برنامه جوری پیچ نخوره که مجبور بشم فقط یک نفرشون رو ببینم.

پی نوشت چهارم: آخرین روزهای بیست و دو سالگی رو دارم منطقی می خونم. می خوام جمعش کنم دیگه.


امام رضای بیستم ( ادامه )

پی نوشت دوم: دیشب سها حرف هایی زد که فهمیدم ازونی هم که فکر می کنم بیشتر منو میشناسه. خیلی تعجب کردم که متوجه این موضوع شده و از طرفی ... نمی دونم چی کار کنم. تازه باعث شد مسئله رو از جهت دیگه ای بررسی کنم که ... جهت خیلی خطرناکیه. خلاصه همه چیز در هم پیچیده توی ذهنم

امام رضای بیستم

سلام. یک هو یاد خواب چند شب پیشم افتادم. دلم خواست. نمی دونم حرم کی بود دقیقا، ولی توی خواب با فاطمه و مامانش توی یه حرمی معتکف شده بودیم ... سه روز نشسته بودیم بدون اینکه کلمه ای حرف بزنیم یه ریز دعا می کردیم، روز آخرم که شد اعمال ام داوود رو شروع کردیم. همین جور می خوندیم و می خوندیم و می خوندیم که از خواب بیدار شدم...

جای حساسی هستم. دخترتون توان تصمیم گیری نداره. سخته براش. لطفا کمکش کنید... در حقش پدری کنید...


امروز که دلم بی نهایت گرفت، نشسته بودم پشت میزم، نگاه کردم به درهای باز حرمتون، به این فکر کردم که اونی که امام رضا پناهشه از چی می ترسه؟


از هیچی به جز نفسم نمی ترسم. از هیچ چیز. از زینب در مقابل نفسش محافظت کنید لطفا.


پی نوشت: سها رو دوست دارم به خاطر تک تک لحظه هایی که پیشم بوده. یکی از مشکلاتی هم که دارم همین دور شدن از سهاست ... خودش نمی دونه تا چه حد بهش وابستم.

امام رضای نوزدهم

سلام.


این چند روزه بیشتر از هفته ی قبل حتی به کمک شما احتیاج دارم. خودم به هیچ وجه، به هیچ وجه، به هیچ وجه صلاحیت تصمیم گیری ندارم و تنها کسی که با این صلاحیت می شناسم خود شمایید. لطفا تنهایم نگذارید. همان طور که مدت هاست همیشه در سخت ترین روزهایم یاریتان را از من دریغ نکرده اید.


پی نوشت: این مطلب هیچ پی نوشتی ندارد.

امام رضای هجدهم

سلام.


پی نوشت اول: آمد و دلم باز شد.


پی نوشت دوم: سکوت از همه چیز بهتر است.

امام رضای شانزدهم

سلام. سلام. سلام. سلام به شما و همه ی فرشته های اطراف مشهدتون و سلام به همه ی یاران وفادارتون و پیروان راستینتون. انقده دلم تنگه که دوست دارم همش بشینم سلام بنویسم. اما به یکی قول دادم نت نیام. باید ببندم این رو. ولی همچنان بهتون سلام می کنم. تا اخری که زمینی هست که دور خورشیدی بچرخه.


پی نوشت قبل از بقیه: همش خودم رو تصور می کنم توی صحن جامع وایسادم و دارم قبل ورود بهتون سلام می کنم.



پی نوشت اول: یه دونه ازین دوستای خوب هم از سر ما زیاده. حالا چرا بخوام نق نق بکنم که تنهام وقتی که یکی ازین ها رو دارم؟


پی نوشت دوم: یه غزل از حافظ روی تخته ی اتاقم نوشتم، امروز سر پاک کردنش با مامانم بحثمون شد. مامانم می گن کسی بخونه فکر می کنه افسرده ای!


پی نوشت سوم: قول دادم یه روز در میون بیام نت. گوشیم رو هم خاموش کردم.


پی نوشت چهارم: یه دونست بخدا. خودش نمی دونه. ( رونوشت خاص)

امام رضای پانزدهم

سلام. تا شاهرود آمدم. ولی توفیق زیارت شما را نداشتم.

توی مسیر برای نماز ایستادیم، همه داشتند می آمدند زیارت شما، به جز ما.


پی نوشت اول:

رودهن - تهران


ای بی وفا راز دل بشنو از خموشی من، این سکوت مرا ناشنیده مگیر. 

ای اشک من خیز و پرده مشو پیش چشم ترم، وقت دیدن او راه دیده مگیر.


پی نوشت دوم:

دل دیوانه ی من به جز محبت گناهی ندارد، خدا داند ..

به جز این اشک سوزان دل ناامیدم گواهی ندارد، خدا داند .. .




امام رضای چهاردهم

سلام. دیگر بعد از نماز عشا فقط صد مرتبه استغفار میکنم. همین


پی نوشت: یکی از بهترین نماز عید فطر های عمرم بود. بهترین.



امام رضای سیزدهم

سلام ساعت سه. اینجا هم رخت خواب من هستش کف اتاق خواهرهام. همین چند دقیقه پیش بود که یک هو فهمیدم چی به سرم اومده... همین چند لحظه پیش یک هو دو هزاریم افتاد که چه ماهی رو و چه شبایی رو از دست دادم. خوابم نمی بره. هرچند می خوام که بخوابم که فردا سر نماز عید سرحال باشم... از همین الان دلم تنگ شد برای سال دیگه.


اولین نماز عید رو توی دبیرستان خوندم... مصلی پر از جمعیت بود. خیلی بهم چسبید... خیلی. و به این فکر می کردم که چرا قبل ازین نیومده بودم. چند روز بعدش با بچه ها رفتیم فشم، توی برف.. کوه رو باید بالا می رفتیم با یه ساک پر از وسیله و این حرفا .. نمی دونم چرا اونجا شروع کردم به الحمد الله علی ما هدانا گفتن ..بلند بلند توی کوه داد می زدم و صدام برمیگشت.. هروقت بعد ازون این ذکرها رو میگم حس می کنم همون جام. پیش زهره و زهره داره قسمت بعدی رو بهم میگه. می دونین که... دیروز ختم مادربزرگش بود. می شه روز عیدی برین یه سری به مامان بزرگ زهره و بابای محیا بزنین... ؟



پی نوشت اول: پارسال وقتی برای نماز رفتیم توی راه مریم اینا رو دیدیم و پیششون نشستیم و من اولین و آخرین عکس با این گوشی کاملا ایرانیم رو اونجا از مریم گرفتم.


پی نوشت دوم: پارسال روز آخر رمضان رو با مریم بودم و بی نهایت خوش گذشت و امسال با معصومه بودم و بی نهایت خوش گذشت.. انگار قراره روز آخر این ماه خوش بگذره کلا همیشه :)


پی نوشت سوم: یه گل دست ساز امروز هدیه گرفتم.


پی نوشت چهارم: با شما مخاطب خاص هستم، بنده از هرکی و هرچی دلم بخواد می نویسم :)


پی نوش پنجم: امروز دوستامون رفتن مشهد... چرا ما نرفتیم؟

امام رضای دوازدهم

سلام. ما با هم زیاد قرار داشته ایم و زیاد زیر قولم زده بودم. ولی سابقه نداشت شما زیر قولتان بزنید. همیشه این من بودم که معلوم نبود چه می کنم... همیشه شما همان را می کردید که قرارمان بود... این بار چرا همه چیز تغییر کرده؟ چرا این خواب ها را می بینم؟ چرا این همه خوابش را می بینم؟ چرا این همه خواب هایم شبیه به هم اند؟ مگر قرارمان نبود بیرونش کنید؟ مگر قرارمان نبود نباشد؟ چرا هست؟ چرا این قدر پررنگ هست؟ چرا تمام نشد؟ چرا همیشه در همه ی خواب ها یک چیز را یک جور خاصی می بینم؟ مگر می شود اتفاقی این همه خواب یک جور دید؟ من سر قولم نماندم، قبول. ولی من که شما نیستم. این عادت آدم های معمولی است که صد بار قول می شکنند و پشیمان می شوند..


پی نوشت: محمدباقر را دیدم امروز. بی نهایت عزیز بود. بی نهایت دوستش داشتم. لحظه ای از خودم دورش نمی کردم. آرامشم در کنارش وصف نشدنی بود.

امام رضای یازدهم

سلام. داره تموم میشه. جدی جدی روزه های آخره... جدی جدی نفس های آخره... دیگه امسال حتی ذوق نماز عید فطر هم ندارم... فقط دلم تنگه این شب هاست...



پی نوشت اول: شکوفه فردا میاد اینجا. شب هم می مونه ایشالا از الان ذوق دارم.


پی نوشت دوم: امروز معصومه زنگ زد. یک ساعتی حرف زدیم. گفت فردا بیام پیشت؟ گفتم نه، شکوفه میاد، شنبه بیا.


پی نوشت سوم: هنوز دسته گل روز دوشنبم توی اتاقه. اتاقم بوی رز می ده. 


پی نوشت چهارم: نذر کردم گر ازین غم به در آیم روزی.... تا در میکده شادان و غزل خوان بروم


امام رضای دهم

سلام. هرچی بیشتر می گذره از امید اینکه شهریور میام پیشتون دورتر میشم. اینجوری که به نظر می رسه باید صبر کنم برای بهمن و اسفند... تازه اون موقع هم اگه! بطلبین... از روزی که با سمانه و فاتن و بهاره و فاطمه و شکوفه و زهره و فاطمه سوار قطار شدیم تا همین امروز منتظر بودم بیام پیشتون. تا قبل از شروع ماه رمضون منتظر بودم رمضان برسه و من پانزدهم تا بیست و پنجمش رو بیام پیشتون، ولی اتفاق پشت اتفاق افتادو کنسل شد. از خود روز عملم به بعد هم منتظر بودم شهریور شروع بشه بیام... ولی الان که داریم نزدیکش می شیم اوضاع احوال جوریه که دارم می فهمم که صدام نکردین.. از اولم صدام نکرده بودین... نه.. شایدم صدام کرده بودین یه کاری کردم لیاقتشو از دست دادم... اصلا چه می دونم.. برای کی مهمه که چی بودم؟ برای همه مهمه که چی شدم... که چی هستم...


سلام. دلم براتون تنگ شده. برای حرف زدن باهاتون حتی. برای درد و دل های الکی... برای نق نق کردن من باب تصمیم هایی که باید بگیرم و از گرفتنشون می ترسم.. برای آبنبات دادن به زائرهای کوچولوتون، برای سلام کردن به خادم هاتون... برای همشون دلم تنگ شده و می دونم که تنگی گشادی دلم مهم نیست... 


پی نوشت اول: شکوفه امروز برگشت... یه هفتس منتظرم برگرده.. نمی دونم چرا ولی دلم براش تنگ بود.


پی نوشت دوم: می شه جلوی تموم شدن ماه رمضون رو بگیرید؟ یک اپسیلون هم خیر جمع نکردم. اگه شر اضافه نکرده باشم! اصلا از خیر و شرو اینا هم بگذریم... بی نهایت دلم برای این سه ماه تنگ می شه.. برای تک تک شب هایی که به عشق حال و هوای محشرش بیدار بودم تا صبح... برای تک تک سحر ها... برای یامن ارجوه ها... برای "و اسمع دعائی اذا دعوتک و اسمع ندایی اذا نادیتک" های بین ظهر و عصر ... برای تک تک "و انا والله اعلم ان سرور نبیک احب الیک من سرور عدوک" های قبل سحر... برای همه چیز همه چیز همه چیز


پی نوشت سوم: توی ذهنم دارم برای کنکور می خونم، در عمل ولی دارم وقت تلف می کنم. لطفا یکم کمکم کنید. لطفا

امام رضای نهم

سلام. این روزها هر روزشون یه رنگه... هر روزشون یه طوره... هرروزشون یه حسی داره. هرروزشون یه بویی داره.. بوی همشون رو هم دوست دارم. حسشون رو دوست دارم. رنگشون رنگ خوبیه...


پی نوشت: امروز روز خوبی بود. خوش گذشت. حالا گیریم حرفای یکی این وسط ناراحتم کرده باشه، ولی کی اهمیت می ده؟ یه عبارتی هست که میگه به درک.


پی نوشت دوم: امروز چند بار اومدم به فاطمه بگم که آخرِآخرِآخرِآخرِ اعمال آخرین شب قدرم، درست وقتی با چشمای گریون سرم رو از روی مهر برداشتم، گوشیم رو نگاه کردم و دیدم بهم اسمس زده که اگه اشکی ریختی و یاد ما افتادی، دعامون کن.... هرچی کردم جوابی بدم و التماس دعایی بگم، نشد ... یاد حرفایی افتادم که توی سجده به گفته بودم... یاد این عهدی که بسته بودم و چند ماهی بود که نشکسته بودم...


پی نوشت نمی دونم چندم: ای پرنده ی مهاجر، سفرت سلامت اما، به کجا میری عزیزم؟ قفسه تموم دنیا... آخرش یه روزی هجرت در خونتو می کوبه تازه اون لحظه می فهمی همه آسمون غروبه... واسه ما فرقی نداره... هرجا باشیم شب نشینیم، دلخوشیم به اینکه شاید سحرو یه روز ببینیم


پی نوشت بعدی: امروز بعد این که همه رفتن، سها رفته بودش اون اتاق، فاطمه از توی گوشیش آهنگ پرنده ی مهاجر رو گذاشت و من بعد چند ماه روزه ی آهنگ دلم باهاش پرکشید... دوتایی توی سکوت توی اتاق نشسته بودیم و این رو گوش می دادیم. ازون لحظه هایی بود که به بی نهایت میل می کنن.


پی نوشت بعد بعد: امروز خیلی خوب بود. خیلی. خیلی. خدایا مرسی. بازم می خوام حتی



امام رضای هشتم

سلام. زیارت جامعه ی کبیره خواندن توی رواق های دور ضریحتان شده خوابی که هرشب می بینم.


پی نوشت اول: واقعیت اینه که فاصله ی واقعیت از انتظاراتمون خیلی بیشتر ازونیه که انتظارشو داریم.

امام رضای هفتم

سلام. این بار آخری که آمده بودم پیشتون، یک هو دلم هوای شب های رمضان را کرده بود، نشستم ابوحمزه خواندم باز شود... دوستان دیدند و خندیدند و ... این شب ها برعکس شده. رمضان است و ابوحمزه می خوانیم و دلمان جایی بین صحن ها و رواق های شما گیر کرده.


پی نوشت اول: می خواهم جمله به جمله اش را یک پست کنم. حیف که ما بی حالیم.

پی نوشت دوم: انا الذی امهلتنی و فما ارعویت و سترت علی فما استحییت و عملت بالمعاصی فتعدیت و اسقطتنی من عینک فما بالیت فبحلمک امهلتنی و بسترک سترتنی .. حتی کانک استحییتنی...

پی نوشت سوم: انا اسئلک ما لا استحق

پی نوشت چهارم: ان کنت لا تغفر الا لاولیائک و اهل طاعتک، فالی من یفزع المذنبون، و ان کنت لا تکرم الا اهل الوفاء بک، فبمن یستغیث المسیئون

پی نوشت پنجم: حاج آقا فاطمی نیا شب های قدر می گفتن اگه فلان اسم خدا رو صدا کنید، ده بار جواب می ده که بله بنده ی من... دلم تنگ شده برای اون شب ها

پی نوشت آخر: اللهم انک انزلت فی کتابک ان نعفو عمن ظلمنا و قد ظلمنا انفسنا فاعفــــ عنا