EspOir

کافی است تنها یک سحر بیدار بمانید

EspOir

کافی است تنها یک سحر بیدار بمانید

17هم ربیع الاول

یه خانوم  مسن کنار خیابون وایساده بودن، گفتن مستقیم؟ از کنارشون رد شدیم، دیدم بابا دارن از آینه نگاهشون می کنن، گفتم بابا می خواین سوارشون کنیم روز عیدی؟ بابا نگه داشتن، من رفتم خانومه رو صدا کردم اومدن سوار شدن. وقتی نشستن به بابام گفتن: ایشالا امام حسین زینبت رو برات نگه داره.

از فاصله ای که افتاده

از این مطلب تنها عنوانش را می دانم.

4روز در بهشت

اللهم انی لـَو وَجدتُ شفعاءَ اقربُ الیکَ من محمدٍ و اهل بیتِهِ الاَخیار، الائمةِ الاَبرار، لجَعلتَهُم شُفعاعی


به این فراز که میرسه.. .  همیشه به این فراز که میرسه .. . وقتی بعد کلی حرف زدن با ائمه، روت رو میکنی به سمت پروردگارت و این رو میگی .. . اصن یه جور خیلی خاصی این قسمت حال منو عوض میکنه.


-----------------------------------------------------------------------


سُبحانکَ انی کنتُ مِنَ الظالِمین  سُبحانکَ انی کُنتُ مِنَ الطاغین  سّبحانَکَ انی کُنتُ مِنَ الراجین  سبحانک انی کنت مِنَ السائِلین


سُبحانَک انی کُنتُ مِنَ الظالِمین.. .  سبحانک انی کنت مِنَ السائِلین


یا این قسمت از دعای عرفه .. . وقتی این قسمت رو می خونی، اصن دلت یه جوری میشه .. 


خصوصا وقتی این رو بدونی که جای دیگه در جواب کسی گفته شده

فاستَجَبنا لَهُ و نَجیناهُ مِنَ الغَمِ و کذلِک نُنجی المومِنین.

حاجتم سه سالش شده

سلام بر پیام آور خدا

آنجا تقریبا همه چیز شروع شد. - در مدینه بود فکر کنم که اولین بار اتفاق افتاد.


سلام بر اولین امامم

در سفر کربلا، اولین منزل نجف بود. اولین هتل هم قصرالمولی و اولین زخم هم توی صحن امام اولم بود. آنقدر گریه کردم، آنقدر زجه زدم که از حال رفتم و فقط خودتان می دانید که دردم چه بود و چه نبود.. .


سلام بر پدر و پسر هشتمین امامم

حقیقتا که با صفاترین نقطه های زمین بود مزارتان. حقیقتا که زیباترین مکان های عالم بود. حقیقتا که محشر بود و شما بهتر از هرکس می دانید که چه غمی در دلم بود و با چه حاجتی پیشتان آمده بودم. بهتر از خودم می دانید توی حیاط با صفایتان چادر روی سرم کشیده بودم کسی نبیند صدای ناله از کجا می آید. روبه روی در حضرت صاحب الزمان بود فکر کنم.

کفنم دستم بود. رو به قبله نشسته بودم نماز بخوانم که چند نفر دعوایم کردند .. چرا پشت به ضریح می کنی؟ به کسی قول دادم اگر زودتر از من مرد، کفنم را به او بدهم، که بیش از هرکسی روی زمین ازو بدم می آمد. هنوز هم بدم می آید. ولی اگر بمیرد، کفنم مال اوست.

ضریحتان بزرگ بود. سلام می کردم و می چرخیدم. خلوت بود. برای اولین بار فرصت کردم درون ضریح را ببینم. آن قدر آنجا بودم که حتی وقت کردم دعا کنم دختر پولداری باشم :)))) و دقیقا به یاد دارم که زدم زیر خنده بعد این حرف و بعد هم بغض کردم و ناله را از سر گرفتم. هر دعایی که جز حاجت اصلی ام می کردم، بغضم چند برابر می شد. نه از آن جهت که شما کرمتان کم باشد .. . از آن جهت که می خواستم تنها همان حاجت را بگیرم و دیگر برایم چیز دیگری مهم نبود.


پی نوشت: آن روز چه حسادتی به سها کردم


سلام بر هشتمین امامم.. . پدرم .. .

الحمدلله حمدالشاکرین ... سربه سجده می گذاشتم و می گفتم و می لرزیدم و ...

مدت هاست حاجت دیگری ندارم .. . حرف دیگری نمانده .. . در همین پله مانده ام. دخترتان رفوزه شده. ترم هاست که این واحد را پاس نکرده است. مشکل دارد. نمی فهمد .. ناتوان است. پیش بهترین طبیب ها برده اندش .. پیش کاظم رفته است .. پیش جوادتان رفته است .. پیش پدرتان، امیرمومنان رفته است .. . دخترتان جز شما پناهی ندارد.. . شکر می کند که هنوز به فرزندی قبولش دارید و شرمنده است که هنوز اندرخم همین کوچه است.



و می دانم مشکل از من است. هنوز نشکسته ام.

Don't You ever Give up on me

این اواخر توی یه فیلمی این صحنه رو دیدم ولی الان اونقدر ذهنم آشفتش که یادم نمیاد دقیقا چه فیلمی و چه صحنه ای بود ..


به دوستش/ زنش/ شوهرش/ به یه کَسِش گفت :


دونت یو اور گیو آپ آن میـــــــ .. ؟



پی نوشت: چند بار اومدم در جواب اسمس رفیقم -که آرزو می کرد اشتباه بکنیم-  این دیالوگ رو بنویسم، دستم نمیرفت به نوشتن.. . هر بار اومدم بفرستم، با خودم گفتم رفیق که رفیقش رو رها نمی کنهـــ


وَاللَّهُ مَولَاکم

قَدْ فَرَضَ اللَّهُ لَکُمْ تَحِلَّةَ أَیْمَانِکُمْ وَاللَّهُ مَوْلَاکُمْ وَهُوَ الْعَلِیمُ الْحَکِیمُ   تحریم﴿۲﴾



بشکن .. . این سوگند را که بر دلت سنگینی می کند بشکن محمدم، بشکن!

من، سرپرست تو، مولای تو .. دوست تو .. من می گویم محمدم . .

منی که دانشم بر تدبیرم تقدم دارد .. من می گویم که آزادی ..

متروکه

یه خونه ی متروک

یه اتاق متروک

یه ذهن متروک

یه دل متروک

یه وبلاگ متروک

یه جنگل متروک

یه شهر متروک


یه شهر پرهیایو

یه اتاق پر هیاهو

یه ذهن پرهیاهو

یه دل پی هیاهو

یه جنگل پرهیاهو


متروکه ترین شهرها پرهیاهوترین آن ها هستند معمولا.

ولایت

دیشب تمام خواب را در راه شهرتان بودیم و رسیدیم و تمام مدت را درحال پیدا کردن وسایلم بودم و چون تمام شد، صدا زدند که قطار دیر می شود، وسایلت را جمع کن، باید برگردیم.


شما که می دانید چه دلتنگ مزارتان هستم، صدایم کنید، دست و پاها همه از شما تبعیت می کنند، می دانم که شما بیشتر از من بر آن ها ولایت دارید، صدایم کنید، پاها قبل من می دوند به سویتان.

نه که شعار باشد ها ... دیده ام که خواسته ام گناهی کنم و نگذاشته اید. دیده ام.. . دیده ام چگونه بر تمام جهان سروری می کنید.. . شما فقط صدایم کنید. سلامم را جواب دهید. برای چون منی کفایت می کند.


روضه نیست . ولی شبیهش هست

غصه ی از دست رفتن مهربان ترین مخلوق خدا که تجلی "رحیم" بود روی زمین را بگذارید یک طرف،

غم دخترش را هنگام وداع با پدری که قبل از علی تنها کسش بود بگذارید یک طرف،

داغ دل پسرعمویش را که تنهاترین مرد مدینه شده بود بگذارید یک طرف،

تنها یکی از تیرهایی که بر بدن کفن شده ی نوه ی اولش اصابت کرد را بگذارید طرف دیگر.



فرق من و ماشین

در روابط اجتماعی ام کم اشتباه نکرده ام.

قبول دارم ک پر از اشتباهم.

قبول دارم که پر از تکرار اشتباهم.

ولی باور کنید می شنوم و قبول می کنم اشتباهاتم رو.


چی شد این رو گفتم ؟ مهم نیست. یعنی اتفاقا خیلی مهمه . این "مهم نیست"، از اون "مهم نیست" هاست که از سر ناچاری گفته میشه.


اتفاقا دیروزم که نامه می نوشتم، یه جاش گفتم، فلان چیز مهم نیست .. که اتفاقا خیلی هم مهم بود.


با شما هستم .. شمایی که این رو نمی خونی ... هروقت گفتم مهم نیس، بیا بشین کنارم، یواشکی جوری که صدام در نیاد منو بگیر تو بغلت، دم گوشم بگو: غلط کردی مهم نیس !


ابراهیم خلیل الله

این روزها، هم به واسطه ی پست فاطمهــ و هم به واسطه ی این فکر هاجر و ساره که دوباره از هفته ی پیش از ذهنم بیرون نمیره ( و لینکی که بین این دو اسم و ابراهیم خلیل الله وجود داره و لینکی که بین ابراهیم خلیل الله و پست صفی ا وجود داشت) همش جملات اولین پست صفی ا توی ذهنم دوره می شن، یه بار نوشته بودمش و برای جلو گیری از خز شدن، دوباره نمی نویسم، ولی خب اینجاس ...


حکایت من و صفی ا حکایت ثمینیست که کودک است و مادری دارد صبور که پله به پله دستش را می گیرد و راهنمایی اش می کند. حکایت من و صفی ا حکایت یک جوجه روشن فکر است و دوست حافظش.


ننوشتم که از دوری اش بگویم و از دلِ تنگم و دیدنش از پشت لپ تاپ! نوشتم که بگویم چه زود بزرگ شدی عزیز جان .. .


پی نوشت: تازگی ها زیاد لینک می دهم، زیاد دوره می کنم .. انگار زندگی ام دارد دوره می شود.

این نوشته هیچ سندی ندارد

به نام خدای علیـــــ


وقتی بعد چهل روز دوری نمازت رو جایی بخونی که چهل روز پیش به زور ازونجا کندنت و بردنت و نخواستی جوابشو بدی و صبر کردی و رفتی و رفتی و رفتی و نفرین هم نکردی و هیچ نگفتی و صبر کردی و صبر کردی و صبر کردیـــ


وقتی بعد چهل روز بتونی به اطرافت نگاه کنی و هرطرف صحنه هایی رو ببینی که برای همیشه توی ذهنت نقش بستنـــ


وقتی کسی نباشه که نذاره با خودت خلوت کنیــــ

وقتی صدای هلهله توی گوشت نکوبهـــــ


می تونی قدم هات رو با صدای حرکات قلبت هماهنگ کنیـــ



چه زینتی داشت این علیــــ .. .


پی نوشت: پارسال شب عاشورا بود که اینو می خوندن و این قلب ثمین بود که داشت از سینه در میومد ... نمی دونم چرا باهام اونجوری کرد اون شب ... ولی دیگه بعد اون نشد بشنومش و اشک تو چشام جمع نشه


صداش وختی این جمله رو میگفت اصلا از گوشم بیرون نمیره ...


یک سو سُم و تیر و سنان .. .    یک سو من و نامحرمان. . . .  وای از اسیری از هلهله


صدای پای باد

اتل متل باد اومد، صدای فریاد اومد

باد اومد و هو کشید، برگ درختا رو چید



اسپوآخ - امید

ببینید یه چیزایی بحث ادا در آوردن و خود لوس کردن و این ها نیست.

بحث احساسیت که دارید و می خواهید فریاد بزنید و نمی توانید.

------------------------------------------------------------------------------------------------

یک هو یاد امتحان گراشیک کوهیگری* افتادم. پنج شنبه و جمعه وقت داشتیم براش بخونیم.

تمام پنج شنبه رو به جای درس خوندن، ساندترک** های تایتانیک رو دانلود می کردم و گوش می دادم و حالش رو می بردم و اونجا بود که با اسم یکی از آهنگ ها خیلی حال کردم ** خودشم خوب بودا البته ولی خب اسمش تو ذهنم درج شد.

تا صبح پنج شنبه بیدار بودم و به این آهنگ گوش می دادم و نمی دونم چرا امید می گرفتم.


نماز صبح رو خوندیم و بعدشم این وبلاگ رو ساختیمو اسمشم گذاشتیم Aube، هدف از نوشتنمون چی بود؟ داد زدن ِ امیدی که به وجود اومده بود.


خلااااصه .. .

-------------------------------------------------------------------------------------------------


این اسپوآخ برای ما نشونه ی امیده و مرگ بر هرکسی که بخواد توش از نا امیدی حرف بزنه - حتی خودم-  پست قبلی رو هم ندید می گیریم و به روی خودمون نمی آریم که چی نوشتیم.


هروختم دیدیم داریم از نا امیدی دم میزنیم، چی کار می کنیم ؟ یه سحر بیدار می مونیم  .. . همین



*گرافیک کامپیوتری

**NeaReR mY gOd to Thee


پ ن : ازینا که وجه تسمیه ی یه چیزیو توضیح می دن بدم میاد ها ... وجه تسمیه نگفتم. شما تفاوت حالم رو درک کنین جاش

هنوز هم برای تو می نویسم

چقدر دوست دارم برگردم به شب های تو

به شب هایی که با فکر تو می خوابیدم

به شب هایی که همه می خوابیدن و من راه می افتادم توی خونه ازین ور به اون ور قدم می زدم و با خودم دوره می کردم که روزم چون گذشت و  به تو فکر می کردم که اگه بودی، اون روزم چجوری گذشته بود.

به شب هایی که می دونستم وقتی تموم شن، یک روز دیگه ی بی تو هم از توی جدول خط می خوره و من رو یک قدم به تو نزدیک تر می کنن.

برگردم به شب هایی که s*_g*_a*_a*_m*_g*_a  ساخته شد.

دوست دارم برگردم.

ولی دیگه ایمانی ندارم.


دیگه ایمانی ندارم به دست هایی که برای همیشه گرمم می کنن.

دیگه ایمانی ندارم به دست هایی که با خوردشید فقط 4 بند انگشت فاصله داشت.

دیگه ایمانی ندارم به "ما" ...

دیگه اعتقاد ندارم به فهمیدن چشم هات

دیگه اعتقاد ندارم به تویی که می دونی و می دونی و می دونی و می دونی


ولی نمی دونم چرا همچنان برای تو می نویسم